...Loading

مرا هیچ کس نشناخته...خودم هم خودم را نشناخته ام:)

اکسیر حیات 🌱

اکسیر حیات دو چیز است:

عشق و آن دیگر بلا

✒️شهید مطهری

پ.ن: کم کم درحال حرکت به سمت خوابگاه و شروع آخرین سال دوره کارشناسی

گلی
گلی جمعه, ۵ مهر ۱۴۰۴، ۰۷:۴۳ ق.ظ

همینطوری یهویی..

بسم الله الرحمن الرحیم 

و من همچنان خواهم گفت،

تا عمر به پایان رسد و زندگی ام گواهی دهد،

به لطف تو زیستم ،

نه به شایستگی خودم.

«برای خدای عزیزتر از جانم»

گلی
گلی جمعه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۴، ۱۱:۱۳ ب.ظ

همه رفتند کسی دورو برم نیست...

بسم الله 

تنها تو حیاط خوابگاه نشستم. بچه ها همه رفتند. بلیط من برای ساعت 3 بودو یکم دیر تر از اونا راهی میشم. دلم نمی‌خواست اتاق خالی رو ببینم. یه باد قشنگی داره میوزه و بوی بارون میده. هوا تقریبا ابریه. خداحافظی با اتاق خوابگاه و اون همه خاطره یه بارشم سخته چه برسه دوبار و این دومین باره:) من هنوز یک سال دیگه مهمون این شهرم ولی هنوز نرفته دلم تنگه.

آخرین لحظه موقع بغل کردن هم اتاقیم که ترم آخرش بود ناخودآگاه به مرور سریع از تمام لحظاتی که باهم داشتیم اومد جلوی چشمام. خنده هامون، گریه هامون حرفامون‌‌. نمی‌دونم دفعه بعد دیگه کی میبینمش. امیدوارم اون قدری طول نکشه که شورو ذوق جوونی از تنمون رفته باشه.

بغضی ام ولی بیشتر بخاطر شیرینی لحظاتی که گذشت...

 

گلی
گلی پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ۰۱:۴۷ ب.ظ

حس رهایی بعد امتحان:)

بسم الله 

غرق در حس رهایی بعد از آخرین امتحانم:)

مهم نیست خوب بود یا نه فقط خوشحالم تموم شد.

فیلم دلشکسته رو دانلود کردم که امروز ببینم...

با اینکه زیاد ازش شنیدم تا حالا ندیدمش:))

گلی
گلی چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۴، ۰۹:۳۷ ق.ظ

تب چشم تو

ما دل به کسی جز تب چشم تو نبستیم

این شد که شکستیم و شکستیم و شکستیم

محمد مهدی بومری

گلی
گلی شنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۴۷ ب.ظ

روز آخر ترم پنج :(:

دیروز آخرین امتحان رو هم دادیم و رفت.

خیلی از بچه ها همون دیروز برگشتند خونه هاشون. از اتاق چهار نفره ماهم دوتا از بچه ها دیروز برگشتند و یکیشون امروز صبح رفت. منم برای عصر بلیط دارم.

حس غریبیه. مخصوصا وقتی میرم تو راهرو قشنگ چند برابر بیشتر احساسش میکنم. جلو اتاقا که همیشه حداقل سه چهار تا دمپایی بود خالی شده، جا کفشیا رفته تو اتاق، سروصدایی نیست... ما هم اتاق رو تمیز کردیم، یخچال رو تمیز کردیم ،موادی که قابلیت خراب شدن داشت گذاشتیم کنار بدیم خانوم خدمتکار و..

این حال و هوا رو دوست ندارم. دلگیره...ولی ترم خوبی بود خداروشکر، به این باور رسیدم که اگر هم اتاقیات خوب باشند خونه رفتن خیلی سخت تره.نه اینکه خونه بد باشه ها نه..فقط یه طور عجیبی با اینجا انس گرفتم.

دیشب با بچه ها رفتیم بیرون یه دوری زدیم یه شامی خوردیم حرف زدیم...

با اینکه سال آخرم نیست ولی هنوز نرفته دلتنگم، باید یه فکری برای این حجم از وابستگی بکنم که اگر تا سال دیگه زنده بودم از غصه زیاد دق نکنم.

این ترم برام اندکی متفاوت تر از ترمای قبل بود.

رفتم سرکار، 

پس انداز کردن رو بهتر یاد گرفتم ،

بیشتر از قبل آشپزی کردم،

یکم رو رفتارم و روابطم کار کردم...

نمی‌گم مهارت خاصی یاد گرفتم نه، ولی حداقل نسبت به گذشته هم خیلی بی هدف وار زندگی نکردم.

خلاصه که خاطرات خوبی ازش تو ذهنم مونده.

راستی چند شب پیش یه کتاب خریدم برای خودم.. زنده باد عشق. 

شدیدا مشتاقم برگردم و بشینم ریز به ریز بخونمش.

بعدا براتون راجبش می‌نویسم:)

 

گلی
گلی جمعه, ۵ بهمن ۱۴۰۳، ۰۱:۰۲ ب.ظ

شاید دلیل یه سری از مریضی های احتمالی آینده...

امیدوارم اگر بعدا در آینده برام سوال شد چرا معدم به فنا رفت ، این لحظات و این روزا رو یاد خودم بیارم و بگم حقته گلی ،بکش که حقته.یادت باشه وقت نذاشتی یه وعده غذای گرم درست کنی و ساندویچ سردو انرژی زا میخوردی

​​​

گلی
گلی دوشنبه, ۱ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۵۵ ب.ظ

پایانترم و لحظات عجیبش

سلام

من واقعا خستم..

مغزمم درد می‌کنه...

روزی چند شات قهوه و انرژی زا میخورم..

کم می‌خوابم..کتاب نمی‌خونم...سریال نمی‌بینم..

اما به طرز عجیبی احساس میکنم بعدا اگر زنده بودم، بدجوری قراره دلتنگ این لحظات بشم

گلی
گلی دوشنبه, ۱۷ دی ۱۴۰۳، ۰۶:۵۳ ب.ظ

من تو را بسیار یاد کردم...

مامان عزیزم

من تو را بسیار یاد کردم..

در نیمه های کلاس های دانشگاه و مابین تمام ساختارهای غریب و ناآشنا با زبانی که تو به من آموخته بودی...

در هنگام لرزیدن در سرمای هوا درحالی که بسیار تاکید کرده بودی لباس گرم بپوشم..

هنگام زدن عطر قبل از بیرون رفتنم و ناخودآگاه یادآوری حرف هایت: « نبودی، دلم تنگ شد، لباسهایت را بوییدم.»

هنگام خوردن صبحانه بجای وعده های ناهار و شام یادآوری عطردلنشین غذایت..

مابین تمام دغدغه ها و غصه ها و مشکلاتم ،دقیقا همانجا که نیاز به آغوشی گرم داشتم...

در میانه های کار وقتی دانش آموزانم از رفتن به خانه و دیدن مادرانشان حرف می‌زدند...

در هنگام خواندن کتاب، وقتی نویسنده از عشق می‌گفت...

در بین مباحث دروس عمومی وقتی از دلایل سعادت و خوشبختی حرفی زده میشد..

در وسط خیابان وقتی کودکان را دست در دست مادرانشان میدیدم...

در فروشگاه لباس وقتی کسی نبود در مورد تن خور لباس روی تنم حرف بزند...

در هنگام تماشای غروب خورشید به یاد تمام غروب هایی که هنگام کار در زمین کنارهم گذراندیم...

در نیمه های شب هنگامی که از سردلتنگی عکس هایت را تماشا کردم...

درتمام لحظاتی که تمام سرم پر بود از تفکرات مربوط به ترک این جهان...

مامان عزیزم...من تورا بسیار یادکردم...و بافکر کردن به تو باز هم نجات یافتم

و بازهم بخاطر تو زندگی کردم...

 

پ ن:زندگی خوابگاهی با طعم شاغل بودن گاهی بدجوری دلتنگی میاره.خیلی وقته خونه نرفتم و مامان بابا رو ندیدم...

 

​​​

گلی
گلی دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۳، ۱۲:۱۳ ق.ظ

ما همگی حیف بودیم....

اما عزیز من

کاش در روزگاری دیگر می‌زیستیم

ما همگی حیف بودیم...

گلی
گلی پنجشنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۱۲ ق.ظ
۱ ۲ ۳ ---- ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی