Dear diary
بیشتر از سه ساله که خاطرات و حرفای توی سرم رو مینویسم...
چهارمین دفتر رو همین چند روز پیش شروع کردم....
بعضی شبا نمینویسم...بعضی شبا هم ده تا صفحه پر میشه از حرفای من...
دقیقا سه سال پیش بود...که دیوار اعتمادم به آدما برای همیشه فرو ریخت...
دیگه دلم نمیخواست با هیچ کس دیگه حرف بزنم...
نمیخواستم از خودم بگم...چون میترسیدم...هنوزم میترسم...
من با همه گرم میگیرم...راجب چیزای مختلفی باهاشون حرف میزنم... گاهی با شوخی هام میخندونمشون و گاهی گرم صحبت راجب چیزای مختلف میشیم... و واقعا هم از گفتگوم با بعضی افراد لذت میبرم...
اما توی این سه سال...هنوز هیچکس نفهمیده من هرگز راجب خودم صحبت نکردم...هیچوقت نگفتم دیروز اینطوری شد...هیچوقت نگفتم من فلان چیز رو خیلی دوست دارم هیچوقت نگفتم از چه چیزهایی بدم میاد و از چه چیزهایی لذت میبرم...و 99 درصدشون هم متوجه نشدن...
این ناراحتم نمیکنه...برعکس... باعث میشه بیشتر احساس آرامش کنم...
وقتی یه نفر تلاش میکنه که بشناستم...واقعا ترس وجودمو میگیره...برای همین یه دیوار سفت و سخت در برابر آدمای جدید زندگیم ساختم... مرز تعیین کردم و این گاهی اوقات برای خودمم عجیب میشه...
از همون سه سال پیش به نوشتن پناه آوردم...و این آهنگ همراه همیشگی من بود و هست...
هرشب یه صفحه جدید با این عنوان شروع میشه:
دفتر خاطرات عزیزم سلام...
و هرچیزی که در طول روز برام اتفاق افتاده مینویسم... از احساساتم از افکارم از ترس هام از حس های بدم مینویسم...و اون حرف ها تا ابد بین من و اون دفتر میمونه...مثل یه راز...
قبلاً بار ها پیش اومده که روزای تکراری رو گذرونده باشم و نوشته های چند صفحه پشت سر هم به طور خلاصه اینطوری بشه...
فلان ساعت بیدار شدم...
صبحانه خوردم....
فیلم و سریال دیدم...
با گوشی ور رفتم...
خوابیدم...
همین...و هیچ تلاشی هم برای عوض کردن این روتین چرت و لعنتی نمیکردم...
و الان...بازهم همینطوره...درواقع مدت هاست اینطوره...
اما من...واقعا از همه چی خسته شدم...
دیگه نمیخوام اینطوری باشم...نمیخوام اینطوری بنویسم...
من به موقعیت آدما حسودی نمیکنم به تلاش کردنشون حسودی میکنم... حتی اگر برای هیچی باشه...
همه چیز برام مبهمه... انگار من ایستاده باشم و تلاش بقیه رو ببینم...
امشب به خودم یه قولی دادم....
تا زمانی که چیزی بجز اینا برای نوشتن نداشته باشم، حق ندارم هیچ چیز دیگه ای هم بنویسم...
شاید بنظر ساده بیاد...اما خدا میدونه که چقدر برای من عذاب آوره...
همین الانشم سرم پر حرفه...و با گذشت روز ها قراره بدترم بشه...
پس برای خودمم که شده...برای نوشتن هم که شده...باید فردا درست زندگی کنم....