همه رفتند کسی دورو برم نیست...
بسم الله
تنها تو حیاط خوابگاه نشستم. بچه ها همه رفتند. بلیط من برای ساعت 3 بودو یکم دیر تر از اونا راهی میشم. دلم نمیخواست اتاق خالی رو ببینم. یه باد قشنگی داره میوزه و بوی بارون میده. هوا تقریبا ابریه. خداحافظی با اتاق خوابگاه و اون همه خاطره یه بارشم سخته چه برسه دوبار و این دومین باره:) من هنوز یک سال دیگه مهمون این شهرم ولی هنوز نرفته دلم تنگه.
آخرین لحظه موقع بغل کردن هم اتاقیم که ترم آخرش بود ناخودآگاه به مرور سریع از تمام لحظاتی که باهم داشتیم اومد جلوی چشمام. خنده هامون، گریه هامون حرفامون. نمیدونم دفعه بعد دیگه کی میبینمش. امیدوارم اون قدری طول نکشه که شورو ذوق جوونی از تنمون رفته باشه.
بغضی ام ولی بیشتر بخاطر شیرینی لحظاتی که گذشت...