...Loading

مرا هیچ کس نشناخته...خودم هم خودم را نشناخته ام:)
۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

جای خالی من...

اگر فقط جای خالی دیگران بود، غصه ای نداشتم...

آدم هرجور که بتواند، با جای خالی دیگران کنار می آید؛ اما..جای خود من خالی است و این جای خالی شوخی بردار نیست...

 

🖋️ماشادو د آسیس

 

گلی
گلی پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۹:۴۵ ب.ظ

بلندی های بادگیر.امیلی برونته

سلااام🌱حالتون چطوره؟ 

​​​​​​مدت ها بود هیچ کتاب کلاسیکی نخونده بودم و بلندی های بادگیر حقیقتا بدجور بهم چسبید. البته سلیقه ایه و ممکنه شما از این کتاب به اندازه ای که من خوشم اومد، خوشتون نیاد. 

من همیشه متنایی که از کتاب دوست داشتم رو تو نوتای گوشیم یا دفترم می‌نوشتم ولی خب تصمیم گرفتم از حالا به بعد اینجا بنویسمشون (بنا به دلایل مختلف از قبل بیان شده)

جدا از داستان اصلی که واقعا برای من عجیب و جالب بود ، اینا یه سری پارت از این کتابه که دوست داشتم یادم بمونن.

 

هیچ خوشم نمی آمد این آدم از ناراحتی من کیف کند، چون به اخلاقش میخورد که کیف کند.

ص 19

 

 

دیگر از مرض لذت بردن از مصاحبت دیگران کاملا خلاص شده ام، چه در دهات باشد، چه در شهر. آدم عاقل خودش بهترین مصاحب خودش به حساب می آید.

ص45

 

 

باید به من غرامت هم بدهی که همیشه قیافه نحست جلوی چشمم است.

ص48

 

لابد کلی افت و خیز در زندگی اش داشته که اینقدر بدعنق شده از زندگی اش چیزی میدانید؟

ص54

 

..پسرم ،اگر سیاهِ سیاه هم بودی ،دل پاک بالاتر از قیافه قشنگ بود. دل اگر پاک نباشد قشنگترین قیافه هاهم زشت بنظر میرسند،...

ص82

 

ولی نباید تا ساعت ده بخوابید،ساعت ده دیگر لطف و طراوت صبح از بین رفته. آدم تا ده صبح نصف کارهای روزانه اش را کرده. اگر نکرده باشد،بقیه روز نصف کارهایش انجام نمیشود.

ص 87 و 88

 

جبار ظالم برده هایش را خرد میکند، اما برده ها علیه او بلند نمیشوند، بلکه آنها هم آدم های پایین تر از خود را خرد میکنند. تو مختاری که برای رضایت خودت به همین نحو مدتی مرا به حد مرگ عذاب بدهی و تا روزی که میتوانی از حقارت و ضعف اجتناب کنی . حالا که قصرم را با خاک یکسان کرده ای ، لازم نیست کلبه ای درست کنی و ببخشی به من و دلت هم خوش باشد که کار خیر کرده ای..

ص 150 و 151

 

دلم  از غصه درد میکرد، اما وقتی بیدار شدم یادم نیامد چه غصه ای بود.

ص165

 

آه دارم آتش میگیرم! کاش بیرون بودم! کاش باز دختربچه بودم،رها وآزاد،لجباز، بی قرار...به سختی ها میخندیدم، نه اینکه از سختی ها جانم به لب برسد!چرا اینقدر عوض شده ام؟ چرا با چند کلمه حرف ، خون توی رگهایم به جوش می آید؟

ص 166

 

...راه ناهمواری است و دل من هم غم دارد. باید از گیمرتن کرک بگذریم تا راه مان را ادامه بدهیم! ما آنجا زیاد با ارواح روبه رو میشدیم . به همدیگر میگفتیم وسط قبر ها بایستیم و ارواح را صدا بزنیم... ولی هیتکلیف ، اگر بدانی ، باز جرئت میکنی؟اگر جرئت کنی نگهت میدارم. خودم تنهایی آنجا دراز نمیکشم. ممکن است ده قدم زیر خاک دفنم کنند و کلیسارا هم خراب کنند روی سرم، ولی من آرام نمیگیرم تا توبیایی پیشم. هیچوقت آرام نمیگیرم!...

ص 166 و 167

 

دو کلمه آینده ام را رقم میزند... مرگ و جهنم. اگر اورا ازدست بدهم، زندگی برایم جهنم است.

ص194

 

و چیزی که بیشتر از هر چیز دیگری آزارم میدهد همین زندان در هم شکسته است. خسته ام، خسته ام از این زندان تن. بی طاقتم. میخواهم فرار کنم به آن دنیای باشکوه و همیشه آنجا باشم....

ص209

 

حالا به من میفهمانی که چقدر ظالم بوده ای... ظالم و دروغگو.چرا از من بدت آمده بود ؟ چرا به قلبت خیانت میکردی، کاتی؟ من حتی یک کلمه برای تسلای خاطرت در چنته ندارم. مستحق این وضعی . خودت را کشته ای. بله، مرا ببوس و گریه کن ، و مرا هم به بوسیدن و گریه کردن بینداز. بوسه و اشک تورا میسوزاند... نفرینی است به تو.تو مرا دوست داشتی ... پس چه حقی داشتی ترکم کنی؟چه حقی؟ جواب بده.

ص 210

 

فقر، بدبختی و مرگ ، و هر بلای دیگری که خدا یا شیطان بر سرما می آورد، نمیتوانست مارا ازهم جدا کند، اما تو ،به دست خودت، به اختیار خودت، این کار را کردی. من دلت را نشکستم... خودت شکستی، و با شکستن دل خودت دل مراهم شکستی . چه فایده که من جسمم قوی است؟ بدتر است. مگر من میخواهم زندگی کنم؟ زندگی نخواهم داشت...آه خدایا ! تو دوست داری در قبر با روحت زندگی کنی؟

ص 210

 

...اما او در آغاز زندگی‌اش غریب و بی کس بود و شاید در پایان زندگی‌اش بازهم غریب و بی کس بماند.

ص 214

 

نمی دانم این حالت فقط در من هست یا نه ، اما من موقعی که در اتاق مرگ به مرده ای نگاه میکنم بعید است احساسی غیر از سعادت به سراغم بیاید ، البته به این شرط که سوگوار شوریده حال یا نومیدی در کنارم نباشد.  در مرده آرامشی میبینم که نه ناسوت آن را به هم میزند نه لاهوت، ومن دلگرم میشوم به آخرتی بی انتها و نورانی ... ابدیتی که مردگان به آن رفته اند... جایی که حیات مرز زمانی ندارند ، عشق مرز قلبی ندارد ، سرور انتها ندارد.

ص 215

 

ما گاهی دلمان میسوزد برای کسانی که نه به خودشان احساسی دارند نه به دیگران.

ص 217

 

با رفتنت که نمیتوانی چیزی را عوض کنی . فقط بدتر میشود. اذیت میشوم و تب میکنم.

ص 308

 

نمیدانم کاترین اشکی برایش نمانده بود یا از شدت غم اشکش خشکیده بود.

ص365

 

... اما موقع مبارزه با مرگ مرا آنقدر به حال خودم تنها گذاشتید که حالا فقط مرگ حس میکنم و مرگ میبینم ! حال مرگ دارم.

ص 377

 

من از هرنوع تظاهر به محبت که شما با ریا کاری تان در آن استادید به شدت متنفرم !من از شماها بدم میاید و هیچ حرفی ندارم که به هیچکدامتان بزنم! موقعی که بخاطر یک کلمه محبت آمیز حاضربودم زندگی‌ام را بدهم، موقعی که حتی بخاطر دیدن قیافه تان حاضربودم جانم را بدهم،همه ازمن دوری میکردید.

ص 381

 

...کتاب ندارید؟چه طور اینجا بدون کتاب زندگی را پیش میبرید؟ببخشید که فضولی میکنم.من با اینکه کتابخانه بزرگی در اختیارم است، باز خیلی وقت ها حوصله ام در گرینج سرمیرود. کتاب را اگر از من بگیرند ،بی طاقت میشوم!..

ص 386

 

مهمانی که آدم خیالش راحت باشد دیگر نمی آید این جا، باید قدمش روی چشم باشد.

ص391

 

نمیخواهم کسی تنهاییم را بهم بزند. دلم میخواهد اینجا خودم باشم و خودم.

ص422

 

من دیگر به بهشت خودم نزدیک شده ام. بهشت بقیه آدم ها برای من نه ارزشی دارد نه آرزویش را دارم.

ص429

 

 

خب دیگه..همین☕

گلی
گلی سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۹:۴۴ ب.ظ

زنده موندن یا زندگی کردن؟

لب پنجره نشستم...سرپرست هربار که به هر دلیلی میاد تو اتاق و یکیمون رو لب پنجره میبینه با جیغ و داد می‌کشدش پایین و تاکید می‌کنه کسی اینجا نشینه..میگه یهو سرتون گیج می‌ره، سر میخورید ، دیوونه میشید و خلاصه به هر دلیلی ممکنه که بیفتید بمیرید..

بنظرتون پنج طبقه واسه مردن کافیه؟ 

دروغه بگم به سرم نزده خودمو بندازم پایین..وقتی تو ارتفاعی فکرش حتی یک ثانیه هم که شده از سرت میگذره ‌..یه لحظه باخودت میگی فقط یکم خم شم و همه چیز تموم میشه..نه لازمه اینقدر تلاش کنم ، نه لازمه اینقدر درد بکشم؛ ولی خب بازم امید زنده نگهت می‌داره... فکر کردن به بعضی آدما ، به ادامه دادن تشویقت می‌کنه.‌‌..

نیمه راست بدنم که سمت بیرونه یخ زده و نیمه چپ بدنم که به سمت اتاقه دمای متعادلی داره... به شهر رو به روم نگاه میکردم و آهنگ گوش میدادم...

 

 البته این چون آخرین آهنگ بود اضافش کردم..یکم قبل از این داشتم آهنگ چرا نمیرقصی ویگن رو گوش میدادم.. بچه ها از تعطیلات استفاده کردن و چندتاییشون رفتن خونه..منم فردا برمیگردم..دلم برای خونمون تنگ شده. 

تا برگردم باید یه دوست قدیمی رو ببینم و به مامان بزرگ سر بزنم...سه شنبه با بابا میرم باغ و کنار درخت توت لم میدم و غروبو میبینم...باید حتما صبح زود بیدار شم.. دلم هوای خنک دم صبح حیاطو میخواد... باید برای خودم چای شیرین درست کنم و از پنجره اتاقم کوهارو تماشا کنم.باید دوباره حس زندگی رو به تنم برگردونم...

گلی
گلی دوشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۲۲ ق.ظ

منِ قبلی...

ولی من عاشق وقتاییم که رو زمین دراز میکشمو از لابه لای برگای درخت بالای سرم آسمونو میبینم‌‌..وقتی خورشید دقیقا بالای سرته و با وزش نامنظم باد برگاش جا به جا میشه و نور خورشید هر بار به یه جای صورتت میتابه... 

از وقتی اومدم اینجا اینقدر همه چیز زندگیم عوض شده که حتی دلخوشیای کوچیک زندگیمم فراموش کردم...

یادم رفته بود دراز کشیدن رو زمین تماشای آسمون چه احساس خوبی بهم میداد ..

یادم رفته بود کتاب خوندن دم غروب بهار و هوای خنک عصر چقدر حالمو خوب میکرد..

یادم رفته بود دوش گرفتنای دم صبح چقدر حس خوبی بهم میداد..

یادم رفته چقدر به دور از تجملاتو مقررات بودم..

باید یکم بیشتر به خود قبلم فکر کنم

گلی
گلی شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۱۷ ب.ظ

Pain

خیلی‌مشکل‌است‌که‌آدم‌بخواهد‌

تمام‌وقت‌مواظب‌خود‌باشدتا‌

آن‌چه‌را‌احساس‌می‌کند‌نگوید

 📚بابا لنگ دراز ✒️جین وبستر

گلی
گلی شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۲۱ ق.ظ

اندر احوالات خوابگاه دانشجویی

ساعت2:22شبه

بعد دو ساعت خواب شیرین که میتونست تا صبح ادامه داشته باشه ، چند دقیقه پیش با صدای پچ پچ شدید بچه ها بیدار شدم..این پچ پچ تبدیل به گفتگو شد  طوری که صدامو در آورد .. با گیجی و خواب آلودگی اعتراض وار اسمشونو صدا میزدم تا ساکت شن چون معمولا اینطوری نمیشد..تا اینکه پاشدم نشستم و بین سروصداهاشون و جیغای خفیفشون و اشارشون به چیزی که تو هوا پرواز میکرد فهمیدم خفاش اومده تو اتاق...

وای خدا... مگه بیرونم می‌رفت حالا.. من یه لحظه برای اینکه آروم شن گفتم بابا همش بالا پرواز می‌کنه ولی دقیقااا همون لحظه اومد پایینو جیغشون رفت بالا و به دیوار پشت سر من خوردو بلند داد زدم گ.ه خوردم.. 

یکی از بچه ها که تخت بالا بود فوری با ترس رفته بود تخت پایین ... یکی دیگشون هم رفت پیشش و در حال زنگ زدن به سرپرست بودن...وای ترس و خنده همه قاطی شده بود..من نمیترسیدم زیاد ولی اینقدر خندیدم که نمی‌تونستم از زیر پتوم بیام بیرون و تخت پایینیم مدام با هشدار می‌گفت میای پایین یا بیام بالا نمیخوام تنها باشم..سرپرست اومد و لامپو خاموش کردو درو باز گذاشتو این خفاش بیچاره هم رفت بیرون.. وای گند زده شد به خوابمون ولی خیلی خندیدیم...

گلی
گلی چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۲:۳۸ ق.ظ

هیولا یا چی؟

رو صندلی سالن نشستم و چشم دوختم به مردی که جلومه...

وقتی روی سن رفت همه براش دست زدند..هورا کشیدند..من ولی پوکر تر و بی حس تر از همیشه نگاش کردم..فقط بحث اون نیست این بی حسی و خالی بودن از هر احساس گرمی و محبت رو نسبت به تمام آدمایی که مثل اونن حس میکنم..انگار یه لحظه موجودی رو میبینم که فارغ از تمام بندهای انسانیت و عشق روبه روی من وایساده و دهنشو تکون میده...گاهی از بی حسی در میام و با نگاه کردن بهشون احساساتی بهم دست میده..انزجار ... نفرت... ترس...

ای کاش می‌تونستم جایی باشم که آدمایی مثل اون رو نبینم...ولی نمیشه... دنیا پر از مردا و زنای خیانتکاره..

گلی
گلی دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۲۷ ب.ظ

خودم کردم که...

آقا فقط اومدم بگم من غلط کنم یه بار دیگه کنفرانسمو بزارم واسه شب آخر. یه عالمه مطلب ریخته رو سرم و فقط امیدوارم فردا بین اون همه آدم گند نزنم...

گلی
گلی دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۰۳ ق.ظ

اگه بخواد میمونه...

نوشته بود: اگر آدمی برای ما خیری داشته باشه میمونه، اگه دوسمون داشته باشه باهامون حرف میزنه...

و اگه مشتاق دیدنمون باشه میاد...

این ماییم که بیخودی حرص رفتن آدمایی رو میخوریم که حتی نمیدونیم جایگاهی تو زندگیشون داشتیم یا نه... 

 

 

پ.ن: این متن رو امروز تو اینستا دیدم...واقعا هرکس بخواد بمونه میمونه..نخواد تا دلت بخواد بهونه هست.. باب ترینش اینه: تو لیاقتت بهتر از منه...

 

گلی
گلی جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۵۶ ب.ظ

داره چی میگه؟

سلام...

استادمون داره حرف میزنه...می‌شنوم چی میگه ولی متوجه نمیشم..حضور شیش هفت نفر از بچه های ترم بالا نشون میده که چقدر قراره دهنم سر این درس سرویس بشه. بزور انرژی زا چشمام بازه . دیشب فقط پنج ساعت خوابیدم و از صبحم سرکلاسم...و از لحاظ روحی واقعا دلم میخواد خونه باشم... دلم خواهرزادمو میخواد دلم اتاقمو میخواد انیمه دیدن و کیداراما و فیلم و سریال می‌خواد..دلم میخواد از درخت توت تو باغ آویزون شم و همون جا توت بخورم و غروبو تماشا کنم...دلم تعریفای بی بی رو میخواد... بغل گرم مامان بابا رو میخواد...

نمی‌خوام لحظات رو به جون خودم زهر کنم... با یکم استراحت درست میشم...ولی خب آدمیزاده دیگه.. بعضی اوقات بدجوری دلتنگ میشه...

​​​​​

 

​​​

گلی
گلی سه شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۲:۵۱ ب.ظ