...Loading

مرا هیچ کس نشناخته...خودم هم خودم را نشناخته ام:)
۱۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

اندراوضاع آخرین روز بهار:)

سلام سلام...(خواستم یه سلام دیگه اضافه کنم که حس کردم دارم از سبک خاص سلام جناب جادوگر اسکی میرم http://mnkohi.blog.ir/)

آخرین روز بهار امساله..

اول که درس خوندن امروز با کنجکاوی های برادرزاده دوسال و نیمه گرامی همراه شد...قشنگ اینطوری بود:

Achieve به دست آوردن

_صدای چیه عمه جون؟

+دختر همسایه 

influence تاثیر گذاشتن 

_صدای چی بود ؟

+ بابای دختر همسایه

chart نمودار

_ این چی بود؟

+ موتورو ماشین

embassy سفارت

_ چیکار میکنی؟

+ درس میخونم

predict پیش بینی کردن 

_ کی اومد؟

+ بابات اومد 

detail جزئیات 

_ آقاجون کجاست ؟

+ سرکاره 

_ فردا می‌خوام برم پیشش 

+ باشه 

 

و.....

 

​​​​​​همون طور که در جریانید یه ده روز دیگه کنکوره:) هنوز استرس نگرفتم ...با اینکه خیلیم تو این مدت شاهکار نکردم ولی باز توکل به خدا...دیگه چیزیش نمونده..

این روزا به قدری درگیرم که حتی وقت نمیکنم لیوان قهوه ام رو بشورم :/ میارم میخورم چند ساعت بعد دوباره میرم تو همون درست میکنم...مامانم بفهمه دوساعت خوار و خفیفم می‌کنه که حداقل بده من بشورم... 

برنامه ام رو طوری تنظیم کردم که از ساعت استراحتم میزنم و حداقل پنج دقیقه رو دوش میگیرم و خب این دوش نگرفتنه داشت دیوونه ام میکرد که خداروشکر حل شد...همچین میگم انگار چه معضلی بودهlaugh...حقیقتا واسه من بود:))

دیگه اینکه بلیط قطار نتونستیم بگیریم و همون اتوبوس رو خریدیم ...با رایزنی های انجام شده موافقت خانواده های گرامی رو مبنی بر یک شب بیشتر موندن گرفتیم...

 

همین دیگه:)

آخرین شب بهارتون بخیر heart

 

 

​​​​​​

 

​​​​​

 

 

 

 

 

 

 

 

​​​​​

گلی
گلی سه شنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۵۹ ب.ظ

یه عالمه حرف:)

اول که بسم الله...

 

یه عالمه حرف دارم ولی میدونم باید به خلاصه ترین شکل ممکن بنویسمشون چون وقت ندارم:(

 

1: امشب دوساعت تموم با دخترا درگیر پیداکردن بلیط قطار بودیم ولی موفق نشدیم آخرشم تصمیم گرفتیم با اتوبوس بریم. در آستانه خرید بودیم که مامان ز گفت یکی ازآشناهاشون شاید فقط شاید بتونه برامون رزرو کنه ما هم فعلا امید بستیم به آقای غریبه ای که انگاری داره نجاتمون میده

 

2: دوست داشتیم جدا از تایمی که با بینهایت میگذروندیم یکمم خودمون مشهد بمونیم اما تنها مکان آشنایی که پدر اجازه موندن در اونجا رو بهم میده امشب پاسخگو نبود...هرچند اگرم بود تا 99 درصد ممکنه که تا آخر مرداد رزرو باشه..اما من آدم دل بستن به یک درصدام:)

 

3: جدیدا وقت زیادی برای خوب غذا خوردن یا اصلا غذا درست کردن ندارم. مامان که خودشم بزور میخوره نامردیه اگر ازش بخوام برای من هم غذا درست کنه...درنتیجه باز هم وزن کم کردم.

 

4:  دیروز گوشی قشنگم رو به جعبه قشنگش برگردوندم چون زیادی داشتم سریال میدیدم و ازش استفاده میکردم..سیمکارتم رو انداختم رو گوشی قدیمیم و اوضاع یه جورایی آرامش بخشه

 

5: زمان زیادی تا کنکورنمونده و میشه گفت گاهی فکر کردن بهش کمی نگرانم میکنه...اما هرچه بادا باد...

 

6: منی که هرروز خدا دوش میگرفتم جدیدا هر سه روز یکبار در حد چنددقیقه میرم و این مضخرف ترین و غیرقابل تحمل ترین قسمت کنکوری بودنه

 

7: اینکه وقتی داری عمیقا تلاش میکنی صاف برگردن بهت بگن توهیچی نمیشی واقعا قلب آدم رو میشکنه.. قدرت کلماتتون رو دست کم نگیرید..باز خوبه مامان و بابا هنوز بهم امیددارن...

 

8: بازم حرف هست ولی درس لعنتی.....

 

 

پ.ن: بیان چشه؟حتی نتونستم یه عکس آپلود کنم:( 

گلی
گلی چهارشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۷ ب.ظ

بی خوابی؟ نه..خودبیدارنگهداری:/

 

بعضی اوقات یه کارایی میکنم که می‌دونم باعث بهم خوردن سلامت جسمی و روانیم میشه اما خیلی مازوخیسم وار باز هم انجامشون میدم...

امشب چهارتا تا از این کارا رو باهم انجام دادم...

یک حوصله نداشتم شام درست کنم درنتیجه ضعف و سردرد گرفتم...

دو به موقع که خوابم میومد نخوابیدم در نتیجه احساس منگی و سنگینی سرم نسبت به بدنم رو دارم...عین اون بعد ظهر پاییزی که بیش از حد می‌خوابی:))

سه خط قرمز هامو زیر پا گذاشتم و استرس و تپش قلب رو به خودم تقدیم کردم...منو چه به گرفتن آمار پسرا؟

چهار باز هم نتونستم ذهنم و کنترل کنم و اینقدر فکر کردم که دیوونه شدم...

این روزا بیشتر از همیشه احساس میکنم نیازه که گوشیم رو خاموش کنم...فردا انجامش میدم و از گوشی قدیمیم استفاده میکنم تا شاید کمی هم که شده احساسات بهتری رو تجربه کنم...

دوستی نوشته بود بودن تو فضای مجازی مثل بودن تو یه قفسه...با این تفاوت که در قفس به روت بازه تا خودت رو نجات بدی اما اینکارو نمیکنی...الان میفهمم چی میگه 

​​​​​​

 

​​

 

 

 

 

​​​​​​

 

 

 

گلی
گلی پنجشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۲۸ ق.ظ

اندر احوالات یک کنکوری...

من می‌دونم یک ماهه رسیدن به هدف سخته 

می‌دونم خیلی کم کاری کردم 

آخرین روز اردیبهشت که شروع کردم میدونستم ممکنه نشه...

اما به اون یک درصد شدنه فکر کردم...

الآنم گاهی ناامید میشم اما سعی میکنم بازم ادامه بدم...

باید ادامه بدم...برای خودم که بعد مدت ها تازه دارم احساس میکنم یه هدفی دارم...

و برای مامان و بابا که اینهمه بهم امید دارند...

این روزا به قدری درگیر خوندن میشم که این وضعیتم به چشم مامان عجیب میاد و حس میکنه دارم خودم رو اذیت میکنم...هر از چندگاهی میاد و بهم میگه همه چیز به دانشگاه رفتن نیست و هر کار دیگه دوست داشته باشی میتونی انتخاب کنی...این حرفش باید بهم انگیزه بده ولی بدتر شرمنده ام می‌کنه...اینکه با وجود شرایط سخت خودش اینقدر به فکرمه بغضیم می‌کنه...

بابا هم با اینکه این روزا وقت سر خاروندن نداره بازم وقتش رو برام میزاره و به برنامه هام برای آینده ام گوش میده...

​​​​​​خلاصه که این روزا با تلاش و غم و امید و ناامیدی و یه عالمه احساسات متفاوت دیگه داره میگذره...

 

 

پ.ن۱: سلول های بدنم با هر نوع ماده کافئین دار مشکل دارند اما بخاطر بیدارموندن مجبورم از فردا قهوه بخورم..

پ.ن۲: امشب یه قول خیلی خیلی مهم به یه دوست دادم.. این باشه اینجا یادگاری برای اون لحظه...

پ.ن ۳: گفتم بالاخره نقل مکان کردم به حیاط؟ هوا بسی خوبه:)

 

​​

 

گلی
گلی سه شنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۵۲ ب.ظ

گوی طلایی آبی... :):

نمی‌دونم از بین شمایی که این متن رو می‌خونید کسی انیمیشن « درون و بیرون » رو دیده یا نه. توی این انیمیشن وقتایی که شخصیت اصلی خوشحال بود یه گوی طلایی تو وجودش ساخته میشد و وقتایی که ناراحت بود یه گوی آبی...اگر هردوی این احساسات رو داشت یه گوی طلایی آبی درست میشد...

احساس کردن هردوی این احساسات عجیبه و آدمو گیج می‌کنه..اما بدجوری خاطره سازه... برای من اینطور بوده که خاطره وقتایی که این دوتا احساس رو باهم داشتم رو با جزئیات هرچه تمام تر یادمه ‌... و جالب اینکه اکثراً روالی هم که طی میکنند شبیه همه...یعنی من با ذوق میام راجب یه چیزی که ازش خوشحالم حرف میزنم و با یه سری صورت و پوکر و خب که چی روبه رو میشم...مثل امشب...

وقتی با ذوق پریدم تو حیاط و از برنده شدنم تو مسابقه حرف زدم...

فقط انتظار داشتم یکی لبخند بزنه و بگه آفرین...گفتن همین یه کلمه مگه چه سختی داره؟ من براش سخت تلاش کرده بودم و واقعا خوشحال بودم...چی میشد با یه تعریف خشک و خالی نزارن اون احساسات منفی بعدش سراغم بیاد...

بجاش دوستم یه عالمه ذوق کردو جیغ جیغ کرد...که اگر بعدش بلافاصله بهش زنگ نزده بودم و اینطور نمی‌کرد الان فقط یه گوی آبی داشتم و هیچ خبری از رنگ طلایی نبود.‌‌..

بعضی اوقات آدما نمی‌فهمن با حرفاشون چه کارا که نمیتونند بکنند...

​​​​​​فقط با یک کلمه میشه روز یه آدم رو ساخت...

و با یک کلمه و حتی کمتر از اون...یه طرز نگاه و سکوت میشه گند زد به همه چی...

خلاصه که سرتون رو درد نیارم...به هرچی می‌پرستید تو ذوق هیچکس نزنید...حتی شده تظاهر کنید ولی تو ذوق نزنید.‌..از کلماتتون هم به قشنگی استفاده کنید..دنیا همنیحوریش سخت هست بیاید حداقل خودمون به همدیگه آسون بگیریم...

گلی
گلی يكشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۲۹ ب.ظ

متروپل به دور از شایعه...

این رو بزارید به حساب یه خواهش خواهرانه...

اگر خواستید خبری از متروپل بگیرید، قبل از هر شبکه و کانال و پیجی اول به این پیج سر بزنید..

Dakhmeh_design@

 

تا ببینید و حس کنید درد و غم و همدلی و واقعیت رو...

گلی
گلی چهارشنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۵۹ ب.ظ

بعد سالها دوباره کتک خوردم...:/

آقا حقیقتا من بچه بودم خیلی اذیت میکردم..خیلیااا 

مامانم منو می‌برد مسجد ، بین مردم رد میشدم چادرشونو با چارقدو همه چی از سرشون می‌کشیدم... چون ریز و سریع بودم هم کسی دستش بهم نمی‌رسید.. یا اینکه ملت میرفتن سجده من کف پاشون رو قلقلک میکردم ... خونه هم کارم همین بود...نمی‌دونم چرا وقتی یکی میخواست نماز بخونه بدتر میشدم... تازه یه بار هم سر این اذیت کردنه کم مونده بود کور بشم...بابام رفته بود سجده و من رو کمرش می‌نشستم و بلا به نسبتش پیتیکو پیتیکو میکردم ، یه بار هی دید هرچی ذکر بیشتر میگه هرچی یواش تر میگه من از رو نمی‌رم اومد یواش سر از سجده برداشت وحواسش نبود بخاری اون سمته:)...من با سر افتادم روش و کنار چشمم قشنگ سوخت...فقط در حد چند میلیمتر با چشمم فاصله داشت...ولی خب خدا رحم کرد...

بعد مامان من از اون مامانا بود که وقتی یه بلایی سرم می اومد میترسید بدتر منو میزد•_•

حداقل هر دو روز یکبار بخاطر کارخرابیام و بلاهایی که سر خودم می‌آوردم کتک می‌خوردم...

یادم نیست آخرین بار کی کتک خوردم...البته اگر امشب رو حساب نکنیم.‌.

کتک امشب میشه گفت عمدی نبود...که اگر بود به قول خودش رسوایی به راه می‌انداختم...ولی خب نبود...

مامان اومد با دمپاییم به یه گربه سمج توی حیاط حمله کنه...با تمام قوا پرتش کرد فقط نشونه گیریش خوب نبود..محکم کوبیدش تو صورت من...به ثانیه نکشید صدای بلندو بااعتراض من که میگفتم مامان و صدای بلند خنده جفتشون رفت هوا...واقعا که..سه ساعت داشتند بهم می‌خندیدند...اینقدر خندیدند که خودمم دردمو یادم رفت و خندیدم...بابا میگه کاشکی ازش فیلم می‌گرفتم... اینقدر دلش میخواست فیلمش رو داشته باشه که کم مونده بود بگه یه بار دیگه این صحنه رو اجرا کنید من ضبطش کنم..

نمی‌دونم من چرا اینقدر غیرمنتظره و سهوا کتک می‌خورم...یه بارم یکی از همکلاسی هام میخواست محکم بزنه به شونه یکی اون جاخالی داد زد تو گوش من:/ امشب هم که اینطوری شد...

من آدم لوسی نیستم...مثلا داداشم بگیره منو تا سر حد مرگ بزنه ولی بدونم داریم شوخی میکنیم یه ذره هم ناراحت نمیشم...ولی امان از اینکه یکی جدی نوک انگشتش بهم بخوره...اون وقته که بیا و جمعش کن...

خلاصه که ضرب دست مامان رو بعد عمری چشیدم...

خوب اومده که میگن از جلوی مامان دمپایی به دست باید فرار کرد...

​​​​​

​​​​​

 

گلی
گلی دوشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۸ ب.ظ

Again overthinking

امشب حجم فکرای توی سرم داشت منو به مرز جنون میرسوند... تا میومدم خودمو از شر یکیش راحت کنم فکر بعدی جاشو می‌گرفت...برنامه هام به شدت بهم ریخته بود و با شناختی که از خودم دارم هیچی بدتر از بهم ریختن برنامه هام نمیتونه روزم رو خراب کنه... البته بیشتر وقتی که قرار مهمی دارم یا درس دارم و یه اتفاق غیرمنتظره می‌افته اینطوری میشم...

خلاصه که امشب اگر یک ثانیه بیشتر خونه می موندم دیوونه میشدم پس از زنداداش خواستم بریم بیرون شاید که آروم شدم و خب همینم شد...اول یه سر رفتیم بازار تا زنداداش کفش بخره...از اونجایی که کفش و لباسای ما دوتا متعلق به جفتمونه یه کفش به سلیقه جفتمون انتخاب کردیم...شام رو همون بیرون خوردیم و بعدم با دوتا ظرف فالوده رفتیم پارک تا برادرزاده گرامی بازی کنه...روی میز شطرنج نشسته بودم و به زنداداش که تاب رو هل میداد خیره شدم... یواش یواش فالوده رو می‌خوردم و سعی میکردم با دادن راه حل به مغزم از شر فکرای توی سرم راحت شم و هی رفته رفته اوضاع آروم و آروم تر شد...و بالاخره تونستم باخیال راحت بخندم... اول به مردی که با تلفن حرف میزد و پسرش رو هل میداد خندیدم، پسره از تاب بازی خسته بودو به باباش می‌گفت نگه داره اما باباش با تلفن صحبت میکرد و متوجه نبود هرچی بیشتر جیغ و داد میکرد تند تر هل میداد و پسره بیشتر میترسید تا اینکه بعد پنج شیش بار اعتراض بالاخره باباش متوجه شد...

بعدش به فسقلی خودمون که یه سرسره بزرگ رو امتحان کرده بودو بخاطر وزن کمش دومتر جلوتر سقوط کرد خندیدم...

و بعدش همه چیز مثل روال عادی شد...

 

امشب ...

باز همه چیز رو خیلی سخت گرفته بودم.‌‌..

​​​​​​

 

​​​​​​

​​​​​

گلی
گلی يكشنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۲۳ ق.ظ

مثال تور ماهیا...تار دلم ز هم گسسته...

 

 

تنها چیزی که قادر است اراده آهنین

شما زن ها را در هم بشکند

عشق است..‌.

 

عذاب وجدان 📚آلبا دسس پدس 

 

 

پ.ن: همچنان بی مخاطب:)

 

 

 

 

 

 

 

گلی
گلی شنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۰۴ ق.ظ

خاله بودن‌‌‌‌...

رد انگشت های کوچیک خواهرزاده سه سالم رو خاک های نشسته رو اسپیکرم مونده...امروز وقتی داشت برای بار هزارم میپرسید این چیه دستش رو روش کشید..البته مبادا که فکر کنید با نظافت و گردگیری غریبه ام.. نه...وقتی توی مناطق جنوب کشور ساکن باشی و هراز چندگاهی اکسیژن رو همراه با آلومینیوم و تیتانیوم و سرب به ریه هات بفرستی و البته عاشق بازگذاشتن پنجره اتاقت باشی ، خب از این اتفاق ها هم میفته...

 

اینکه چطور نیم وجب بچه میتونه یه آدم مثلا بالغ رو از تمام کارهاش عقب بندازه جالبه... مثلا اینطوریه که تو داری به کارات میرسی و یه خروار مدادرنگی و دفتر هم گذاشتی جلوش و اونم مشغوله و یه دفه صدای خروس توی حیاط رو میشنوه و مثل اون خروس آرامش ساکن برمحیط رو از بین میبره...

اوضاع با تماس خواهر گرامی و درخواستش مبنی بر حمام دادن خواهرزاده جذاب ترهم شد...شامپو بچه نداشتیم و در نتیجه چشماش قرمز شد و سوزش پیدا کرد اما هیچی نمی گفت و همچنان مظلوم بود ...تلاش هام جهت شستن چشماش جواب داد و بهتر شد...بعد هم مشغول حباب درست کردن شدیم. تمام وسایل حمام بلااستثنا غرق کف و شامپو بود آخرشم جهت ذوق زیاد برای حباب های تو هوا محکم توی تشت کوبید و سرتا پامو خیس کرد...

 

​​​​​بهم ریختن برنامه هام جدا آشفته ام می‌کنه اما وقت گذروندن باهاش حس خوبی بهم داد. میتونم بگم هرکس دیگه ای به جز اون از این حجم از کار و درس منو باز می‌داشت ، اینقدر آروم نمیموندم...

 

گلی
گلی پنجشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۴۵ ب.ظ
۱ ۲ بعدی