...Loading

مرا هیچ کس نشناخته...خودم هم خودم را نشناخته ام:)
۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

تولدم مبارک🌊

سلام...

من امروز بیست ساله شدم...

می‌دونی برخلاف بقیه که فکر میکنند بیست سالگی یه فرصته و شروع عشق و حاله و این جور داستانا، من فکر میکنم رسما یه بحرانه...

نمی‌دونم چطوری می‌خوام بگذرونمش 

نمی‌دونم چه برنامه ای دارم 

نمی‌دونم چطور می‌خوام از پس مشکلاتم بر بیام 

نمی‌دونم چطوری باید حلشون کنم 

نمی‌دونم چطوری باید رفتار کنم 

نمی‌دونم چطور زندگی کنم

نمی‌دونم واقعا 

و کسی رو ندارم که راهنمام باشه کنارم باشه کمکم کنه و وقتی گند میزنم آرومم کنه .

​​​​​​پس ... باید حسابی رو شخصیتم کار کنم که اول و آخرش فقط خودمم و خودم.

گیجم و انگار تا الان یادم نبوده باید برای زندگیم چیکار کنم و امروز یه زنگ به صدا دراومده که دختر بیست سالت شد دیگه داری چیکار میکنی ؟

در حین نوشتن اینا تک به تک برنامه هام و کارام یادم میان و جلو چشام رژه میرن و برنامه نداشتم براشون باعث میشه گیج تر از قبل بشم:)

ولییی با وجود تموم اینا واقعا دارم تلاش میکنم آرامشمو حفظ کنم و ذهنمو مرتب کنم 

​​​​​​اگر تا امشب تونستم تمرکز از دست رفتم رو برگردونم میام و از برنامه هام میگم(هرچند کی اهمیت میده؟ )

 

​​​​

 

 

 

 

 

 

 

 

گلی
گلی پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۰۲ ب.ظ

رنج ما را دو تکه می‌کند

رنج ما را دو تکه می‌کند. وقتی کسی که رنج می‌کشد، می‌گوید: «خوبم... خوبم...» 

به این دلیل نیست که حالش خوب است. برای این است که خودِ درونش به خودِ بیرونش فرمان داده که واژهٔ «خوبم» را به زبان بیاورد. او حتی گاهی اوقات اشتباهی می‌گوید: «خوبیم.» دیگران فکر می‌کنند که خودش و اطرافیانش را می‌گوید، ولی این‌طور نیست. او دو تکهٔ خودش را می‌گوید: خودِ آسیب دیده و خود نماینده‌اش. نماینده‌ای که برای مصرف عمومی مناسب است.

 

📚جنگجوی عشق

گلنن دویل ملتن

گلی
گلی سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۲۷ ق.ظ

کاش من دو نفر بودم

 

کاش من دو نفر بودم.

یکی حرف میزد و یکی دیگر گوش میداد،

یکی زندگی میکرد و آن یکی به تماشای اون مینشست.

چه خوب میتوانستم خودم را دوست داشته باشم...

 

همه میمیرند_سیمون دوبوار

گلی
گلی پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۴۵ ب.ظ

این روزا....اون روزا...فکرای تو سرم و این چیزا

سلام...

سال جدید مبارک...

حقیقتا خونه ما هیچوقت اونقدرا رنگ و بوی عید نمیگیره...نه سفره هفت سینی نه مهمونی... از بابت مهمون واقعا هیچ اعتراضی ندارم...اونم مهمونای این دوره زمونه.خودتون که بهتر میدونید.

پارسال من طی یه حرکت خودجوش بابا رو بردم خرید و با ذوق وسایلای سفره رو خریدیم. حقیقتا من همیشه ماهی گلی رو بزور میخرم .نه اینکه بخوام کسی رو راضی کنم باید خودمو راضی کنم در واقع. چون مردنش واقعا حس بدی بهم میده و تحمل دیدنش رو ندارم.(میدونم زیادی احساساتیم)

خلاصه سفره رو انداختم به خانواده آبجی اینا هم گفتم بیان. اما خب اوضاع گاهی اونطور که میخوای پیش نمیره و اون شبم برای من اینطوری بود . خیلی قشنگ نگذشت و مهمم نیست دلیلش چی بود فقط منو بیشتر به اون تفکر قبلم که شب یلدا و شب عید همیشه بد میگذره نزدیک کرد. ولی شب یلدا امسال اونقدرام بد نبود درواقع بهترین شب یلدای عمرم بود. من تقریبا همیشه شب یلدا رو تنها بودم. خیلی پوکر مینشستم و استوری های دورهمی ملت رو میدیدم در حالی که خودم مثل همیشه تنها تو اتاقم بودم اما امسال....واقعا فرق داشت. من با بچه های خوابگاه رفتم کیک و میوه خریدیم یه چندتای دیگه خوراکی خریدن . منو دوستم گفتیم شام رو میگیریم و میاریم . قرار شد تا هشت برگردیم خوابگاه حدودا دوساعت تا اون تایم مونده بود پس تصمیم گرفتیم قدم بزنیم. یه مسیر طولانی رو قدم زدیم رفتیم کافه تو سرما رو صندلی های بیرون نشستیم و شیک خوردیم در حالی که جفتمون فقط یه پیرهن تنمون بود و واقعا شب سردی بود. من براش یه سری پارت موردعلاقم از کتابی که اون تایم میخوندم رو خوندم(عشق سالهای وبا) بازم قدم زدیم تو مسیر برگشت از دکه کنار خیابون بلال خریدیم و خوردیم.بعد گرفتن غذاها هم برگشتیم خوابگاه. با بچه ها جشن گرفتیم و خیاری کف اتاق خوابیدیم و تا صبح فیلم دیدیم . البته من باتریم وسطای فیلم تموم شد و خوابم برد. تقریبا نزدیکای سه و نیم بود فکر کنم.واقعا شب فوق العاده ای بود. 

امسال سال تحویل خونه نبودم . سال رو با یه عالمه آدم دیگه که یه تعداد رو از قبل میشناختم و خیلیا رو فقط یکی دو روز بود میشناختم و تو سفر باهاشون آشنا شده بودم جشن گرفتم.بهتر از پارسال بود قطعا...ولی اونقدرا خوشحال نبودم.چون بین اون آدما تو غریبه ترین حالت ممکن با خودم و اونا بودم..

سوغات اون سفر شد یه سرماخوردگی لعنتی که هنوزم یه سری اثر ازش مونده.

حالا خلاصه جدا از اینا امشب داشتم به یه چیزی فکر میکردم(اینهمه حرف زدم تازه رسیدم یه اونی که اصلا نوشتن رو بخاطرش شروع کردم). من کتابای زیادی میخونم و تقریبا زیاد هم به پادکست گوش میدم و همیشه یه سری پارت موردعلاقم رو ازشون تو نوتای گوشیم مینویسم. با توجه به حالم به اون نوتا سر میزنم و اگر استرس داشته باشم یا عصبی باشم اونا رو میخونم و یه یادآوری بر موضوع پادکست یا کتاب میشه و حالمو عوض میکنه. با خودم گفتم چرا اینجا ننویسمشون چون شاید یکی خوشش اومد و یه کتاب بیشتر خوند یا یه پادکست بیشتر گوش کرد یا حالش عوض شد. میدونم خواننده های زیادی وبم رو نمیخونن اما همین مقدارم برام با ارزشن.پس از حالا به بعد این محتوا هارو باهاتون به اشتراک میزارم.

واقعااا امیدوارم و آرزو میکنم سال قشنگی برای خودتون بسازید و از بلاهای بندگان خدا (همون آدمای سمی) هم در امان باشید.

شبتون بخیرheart 

 

گلی
گلی يكشنبه, ۶ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۰۸ ب.ظ

مارا نیز لبخندی خواهد بود:)

 

دستم را فشرد

و به نجوایم سه حرف گفت

سه حرفی که عزیزترین دارایی تمام روزم شد:

«پس تا فردا»

 

ریش تراشیدم دوبار

کفش هایم را برق انداختم دوبار

لباس های رفیقم را قرض گرفتم

با دو لیره

که برایش کیکی بخرم.

قهوه ای خامه دار.

 

حالا تنها بر نیمکتم

و گرداگردم عشاق، لبخند زنانند

وبرآنم که

مارا نیز لبخندی خواهد بود

شاید در راه است

شاید لحظه ای یادش رفته

شاید...شاید

 

 

محمود درویش

 

پ.ن: چند مدت پیش یه قایق کوچولو برای دوستم درست کردم و تعدادی نوشته ریز رو تو دلش جا دادم...مارا نیز لبخندی خواهد بود یکی از اون نوشته هابود..

 

گلی
گلی پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۱۹ ب.ظ