یه عالمه حرف:)
اول که بسم الله...
یه عالمه حرف دارم ولی میدونم باید به خلاصه ترین شکل ممکن بنویسمشون چون وقت ندارم:(
1: امشب دوساعت تموم با دخترا درگیر پیداکردن بلیط قطار بودیم ولی موفق نشدیم آخرشم تصمیم گرفتیم با اتوبوس بریم. در آستانه خرید بودیم که مامان ز گفت یکی ازآشناهاشون شاید فقط شاید بتونه برامون رزرو کنه ما هم فعلا امید بستیم به آقای غریبه ای که انگاری داره نجاتمون میده
2: دوست داشتیم جدا از تایمی که با بینهایت میگذروندیم یکمم خودمون مشهد بمونیم اما تنها مکان آشنایی که پدر اجازه موندن در اونجا رو بهم میده امشب پاسخگو نبود...هرچند اگرم بود تا 99 درصد ممکنه که تا آخر مرداد رزرو باشه..اما من آدم دل بستن به یک درصدام:)
3: جدیدا وقت زیادی برای خوب غذا خوردن یا اصلا غذا درست کردن ندارم. مامان که خودشم بزور میخوره نامردیه اگر ازش بخوام برای من هم غذا درست کنه...درنتیجه باز هم وزن کم کردم.
4: دیروز گوشی قشنگم رو به جعبه قشنگش برگردوندم چون زیادی داشتم سریال میدیدم و ازش استفاده میکردم..سیمکارتم رو انداختم رو گوشی قدیمیم و اوضاع یه جورایی آرامش بخشه
5: زمان زیادی تا کنکورنمونده و میشه گفت گاهی فکر کردن بهش کمی نگرانم میکنه...اما هرچه بادا باد...
6: منی که هرروز خدا دوش میگرفتم جدیدا هر سه روز یکبار در حد چنددقیقه میرم و این مضخرف ترین و غیرقابل تحمل ترین قسمت کنکوری بودنه
7: اینکه وقتی داری عمیقا تلاش میکنی صاف برگردن بهت بگن توهیچی نمیشی واقعا قلب آدم رو میشکنه.. قدرت کلماتتون رو دست کم نگیرید..باز خوبه مامان و بابا هنوز بهم امیددارن...
8: بازم حرف هست ولی درس لعنتی.....
پ.ن: بیان چشه؟حتی نتونستم یه عکس آپلود کنم:(