تب چشم تو
ما دل به کسی جز تب چشم تو نبستیم
این شد که شکستیم و شکستیم و شکستیم
ما دل به کسی جز تب چشم تو نبستیم
این شد که شکستیم و شکستیم و شکستیم
دیروز آخرین امتحان رو هم دادیم و رفت.
خیلی از بچه ها همون دیروز برگشتند خونه هاشون. از اتاق چهار نفره ماهم دوتا از بچه ها دیروز برگشتند و یکیشون امروز صبح رفت. منم برای عصر بلیط دارم.
حس غریبیه. مخصوصا وقتی میرم تو راهرو قشنگ چند برابر بیشتر احساسش میکنم. جلو اتاقا که همیشه حداقل سه چهار تا دمپایی بود خالی شده، جا کفشیا رفته تو اتاق، سروصدایی نیست... ما هم اتاق رو تمیز کردیم، یخچال رو تمیز کردیم ،موادی که قابلیت خراب شدن داشت گذاشتیم کنار بدیم خانوم خدمتکار و..
این حال و هوا رو دوست ندارم. دلگیره...ولی ترم خوبی بود خداروشکر، به این باور رسیدم که اگر هم اتاقیات خوب باشند خونه رفتن خیلی سخت تره.نه اینکه خونه بد باشه ها نه..فقط یه طور عجیبی با اینجا انس گرفتم.
دیشب با بچه ها رفتیم بیرون یه دوری زدیم یه شامی خوردیم حرف زدیم...
با اینکه سال آخرم نیست ولی هنوز نرفته دلتنگم، باید یه فکری برای این حجم از وابستگی بکنم که اگر تا سال دیگه زنده بودم از غصه زیاد دق نکنم.
این ترم برام اندکی متفاوت تر از ترمای قبل بود.
رفتم سرکار،
پس انداز کردن رو بهتر یاد گرفتم ،
بیشتر از قبل آشپزی کردم،
یکم رو رفتارم و روابطم کار کردم...
نمیگم مهارت خاصی یاد گرفتم نه، ولی حداقل نسبت به گذشته هم خیلی بی هدف وار زندگی نکردم.
خلاصه که خاطرات خوبی ازش تو ذهنم مونده.
راستی چند شب پیش یه کتاب خریدم برای خودم.. زنده باد عشق.
شدیدا مشتاقم برگردم و بشینم ریز به ریز بخونمش.
بعدا براتون راجبش مینویسم:)
امیدوارم اگر بعدا در آینده برام سوال شد چرا معدم به فنا رفت ، این لحظات و این روزا رو یاد خودم بیارم و بگم حقته گلی ،بکش که حقته.یادت باشه وقت نذاشتی یه وعده غذای گرم درست کنی و ساندویچ سردو انرژی زا میخوردی
سلام
من واقعا خستم..
مغزمم درد میکنه...
روزی چند شات قهوه و انرژی زا میخورم..
کم میخوابم..کتاب نمیخونم...سریال نمیبینم..
اما به طرز عجیبی احساس میکنم بعدا اگر زنده بودم، بدجوری قراره دلتنگ این لحظات بشم
مامان عزیزم
من تو را بسیار یاد کردم..
در نیمه های کلاس های دانشگاه و مابین تمام ساختارهای غریب و ناآشنا با زبانی که تو به من آموخته بودی...
در هنگام لرزیدن در سرمای هوا درحالی که بسیار تاکید کرده بودی لباس گرم بپوشم..
هنگام زدن عطر قبل از بیرون رفتنم و ناخودآگاه یادآوری حرف هایت: « نبودی، دلم تنگ شد، لباسهایت را بوییدم.»
هنگام خوردن صبحانه بجای وعده های ناهار و شام یادآوری عطردلنشین غذایت..
مابین تمام دغدغه ها و غصه ها و مشکلاتم ،دقیقا همانجا که نیاز به آغوشی گرم داشتم...
در میانه های کار وقتی دانش آموزانم از رفتن به خانه و دیدن مادرانشان حرف میزدند...
در هنگام خواندن کتاب، وقتی نویسنده از عشق میگفت...
در بین مباحث دروس عمومی وقتی از دلایل سعادت و خوشبختی حرفی زده میشد..
در وسط خیابان وقتی کودکان را دست در دست مادرانشان میدیدم...
در فروشگاه لباس وقتی کسی نبود در مورد تن خور لباس روی تنم حرف بزند...
در هنگام تماشای غروب خورشید به یاد تمام غروب هایی که هنگام کار در زمین کنارهم گذراندیم...
در نیمه های شب هنگامی که از سردلتنگی عکس هایت را تماشا کردم...
درتمام لحظاتی که تمام سرم پر بود از تفکرات مربوط به ترک این جهان...
مامان عزیزم...من تورا بسیار یادکردم...و بافکر کردن به تو باز هم نجات یافتم
و بازهم بخاطر تو زندگی کردم...
پ ن:زندگی خوابگاهی با طعم شاغل بودن گاهی بدجوری دلتنگی میاره.خیلی وقته خونه نرفتم و مامان بابا رو ندیدم...
اما عزیز من
کاش در روزگاری دیگر میزیستیم
ما همگی حیف بودیم...
در این دنیای بزرگ
جایی هم آخر برای تو هست
راهی هم آخر برای تو هست
در زندگانی را که گل نگرفته اند...
📚جای خالی سلوچ
🖋️محمود دولت آبادی
از اون خزون چخبر؟
همان قدر که می ارزد، درد خواهد داشت...
جمعی به عشق رفتند، یه عده را هوس برد
ما بنجل عدم را آخر خیال برداشت...
🖋️محمد سهرابی