من تو را بسیار یاد کردم...
مامان عزیزم
من تو را بسیار یاد کردم..
در نیمه های کلاس های دانشگاه و مابین تمام ساختارهای غریب و ناآشنا با زبانی که تو به من آموخته بودی...
در هنگام لرزیدن در سرمای هوا درحالی که بسیار تاکید کرده بودی لباس گرم بپوشم..
هنگام زدن عطر قبل از بیرون رفتنم و ناخودآگاه یادآوری حرف هایت: « نبودی، دلم تنگ شد، لباسهایت را بوییدم.»
هنگام خوردن صبحانه بجای وعده های ناهار و شام یادآوری عطردلنشین غذایت..
مابین تمام دغدغه ها و غصه ها و مشکلاتم ،دقیقا همانجا که نیاز به آغوشی گرم داشتم...
در میانه های کار وقتی دانش آموزانم از رفتن به خانه و دیدن مادرانشان حرف میزدند...
در هنگام خواندن کتاب، وقتی نویسنده از عشق میگفت...
در بین مباحث دروس عمومی وقتی از دلایل سعادت و خوشبختی حرفی زده میشد..
در وسط خیابان وقتی کودکان را دست در دست مادرانشان میدیدم...
در فروشگاه لباس وقتی کسی نبود در مورد تن خور لباس روی تنم حرف بزند...
در هنگام تماشای غروب خورشید به یاد تمام غروب هایی که هنگام کار در زمین کنارهم گذراندیم...
در نیمه های شب هنگامی که از سردلتنگی عکس هایت را تماشا کردم...
درتمام لحظاتی که تمام سرم پر بود از تفکرات مربوط به ترک این جهان...
مامان عزیزم...من تورا بسیار یادکردم...و بافکر کردن به تو باز هم نجات یافتم
و بازهم بخاطر تو زندگی کردم...
پ ن:زندگی خوابگاهی با طعم شاغل بودن گاهی بدجوری دلتنگی میاره.خیلی وقته خونه نرفتم و مامان بابا رو ندیدم...