اندر احوالات خوابگاه دانشجویی
ساعت2:22شبه
بعد دو ساعت خواب شیرین که میتونست تا صبح ادامه داشته باشه ، چند دقیقه پیش با صدای پچ پچ شدید بچه ها بیدار شدم..این پچ پچ تبدیل به گفتگو شد طوری که صدامو در آورد .. با گیجی و خواب آلودگی اعتراض وار اسمشونو صدا میزدم تا ساکت شن چون معمولا اینطوری نمیشد..تا اینکه پاشدم نشستم و بین سروصداهاشون و جیغای خفیفشون و اشارشون به چیزی که تو هوا پرواز میکرد فهمیدم خفاش اومده تو اتاق...
وای خدا... مگه بیرونم میرفت حالا.. من یه لحظه برای اینکه آروم شن گفتم بابا همش بالا پرواز میکنه ولی دقیقااا همون لحظه اومد پایینو جیغشون رفت بالا و به دیوار پشت سر من خوردو بلند داد زدم گ.ه خوردم..
یکی از بچه ها که تخت بالا بود فوری با ترس رفته بود تخت پایین ... یکی دیگشون هم رفت پیشش و در حال زنگ زدن به سرپرست بودن...وای ترس و خنده همه قاطی شده بود..من نمیترسیدم زیاد ولی اینقدر خندیدم که نمیتونستم از زیر پتوم بیام بیرون و تخت پایینیم مدام با هشدار میگفت میای پایین یا بیام بالا نمیخوام تنها باشم..سرپرست اومد و لامپو خاموش کردو درو باز گذاشتو این خفاش بیچاره هم رفت بیرون.. وای گند زده شد به خوابمون ولی خیلی خندیدیم...