اندر احوالات یک کنکوری...
من میدونم یک ماهه رسیدن به هدف سخته
میدونم خیلی کم کاری کردم
آخرین روز اردیبهشت که شروع کردم میدونستم ممکنه نشه...
اما به اون یک درصد شدنه فکر کردم...
الآنم گاهی ناامید میشم اما سعی میکنم بازم ادامه بدم...
باید ادامه بدم...برای خودم که بعد مدت ها تازه دارم احساس میکنم یه هدفی دارم...
و برای مامان و بابا که اینهمه بهم امید دارند...
این روزا به قدری درگیر خوندن میشم که این وضعیتم به چشم مامان عجیب میاد و حس میکنه دارم خودم رو اذیت میکنم...هر از چندگاهی میاد و بهم میگه همه چیز به دانشگاه رفتن نیست و هر کار دیگه دوست داشته باشی میتونی انتخاب کنی...این حرفش باید بهم انگیزه بده ولی بدتر شرمنده ام میکنه...اینکه با وجود شرایط سخت خودش اینقدر به فکرمه بغضیم میکنه...
بابا هم با اینکه این روزا وقت سر خاروندن نداره بازم وقتش رو برام میزاره و به برنامه هام برای آینده ام گوش میده...
خلاصه که این روزا با تلاش و غم و امید و ناامیدی و یه عالمه احساسات متفاوت دیگه داره میگذره...
پ.ن۱: سلول های بدنم با هر نوع ماده کافئین دار مشکل دارند اما بخاطر بیدارموندن مجبورم از فردا قهوه بخورم..
پ.ن۲: امشب یه قول خیلی خیلی مهم به یه دوست دادم.. این باشه اینجا یادگاری برای اون لحظه...
پ.ن ۳: گفتم بالاخره نقل مکان کردم به حیاط؟ هوا بسی خوبه:)