...Loading

مرا هیچ کس نشناخته...خودم هم خودم را نشناخته ام:)

برگشتیم...

خب برگشتیم...

اول که اونجا چندتا مورد مثل خودم دیدم که از دل درد داشتند به خودشون می‌پیچیدند...

داداش هم دل پیچه گرفته بود اونم ویزیت شد...

دو تا آمپول مشتی هم نوش جون کردم...

داداش هم یکی نصیبش شد...

من با آمپول مشکلی ندارم اما داداش با اینکه از من بزرگتره از آمپول می‌ترسه و تا می‌تونه از دکتر رفتن فرار می‌کنه...اونجا که رفتیم با دیدن وضعیت من و اونایی که مثل من بودند عبرت گرفت حاضر شد ویزیت بشه...

وقتی آمپول رو زدم گفت آمپول نوشت؟

گفتم آره ، دوتا. توهم آمپول داری؟

گفت آره؛ تو زدیش؟

گفتم آره

با حسرت گفت خوشبحالت و با قدم هایی سست پا به بخش تزریق گذاشت...

 

جا داره بگم از موقع افطار تاحالا با اینکه خیلی تشنمه میترسم لب به آب بزنم و حالم بد بشه...و چون معده ام خالیه نمیتونم این همه قرص رو بریزم توش و باز چون میترسم حالم بد بشه نمیتونم غذا بخورم 😐💔

 

آقا خلاصه امیدوارم همه مریضا خوب بشن ، ما هم خوب بشیم....

شبتون آروم و سلامت...

 

 

 

​​

 

گلی
گلی دوشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۱۵ ق.ظ
۰ عدد دیدگاه تا کنون ثبت شده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">