بزرگ میشی...ولی قرار نیست خیلی چیزا یادت بره...
یادمه بچه که بودم عاشق لباس دوختن برای عروسکام بودم...پس یه شب تصمیم گرفتم بدون اینکه به مامانم بگم برم با چرخ خیاطیش و تیکه های پارچه ای که مرتب کنارش تا شده بودند یه لباس برای عروسکم بدوزم...
بخاطر حرفه ای بودن بیش از حدم دستم رو هم همراه با پارچه فرستادم زیر سوزن و انگشت کوچیکم زیر سوزن گیر کرد... فوری زدم زیر گریه و مامان و بابا با عجله اومدند توی اتاق...مامان یواش سوزن رو داد بالا و دستم رو از زیرش در آورد...
بابام بغلم کردو همونطور که نازم میکرد گفت:
اشکال نداره، اشکال نداره،... بزرگ میشی یادت میره...
اولین بار بود اون جمله رو میشنیدم...
بزرگ میشی یادت میره...
اینقدر به معناش فکر کردم گریه ام بند اومد...
همش دعا میکردم خدایا من زودتر بزرگ بشم یادم بره...
ولی یادم نرفت...شفاف تر از هرخاطره دیگه ای توی ذهنم موند...
شاید اگر اونقدر به اون جمله فکر نمیکردم یادم میرفت...آخه طبق تعریفای خواهرم بلاهای بدتری هم سرخودم آوردم...ولی هیچکدوم رو الان یادم نیست...
الان مثلا بزرگ شدم...اما فقط عدد به سنم اضاف شده...
و شاید دردهای جسمانی که تو کوچیکی کشیدم رو یادم رفته باشه...
اما الان..همه درد ها رو مو به مو یادم میمونه..و ای کاش همه درد ها جسمت رو آزار میدادند...
ولی خب سعی میکنم قوی باشم و ببخشم... و به همه لبخند بزنم..حتی اگه بهم آسیب زدند.
اما کاش این درد ها هم با بزرگتر شدنم از یادم میرفتند...