بعد سالها دوباره کتک خوردم...:/
آقا حقیقتا من بچه بودم خیلی اذیت میکردم..خیلیااا
مامانم منو میبرد مسجد ، بین مردم رد میشدم چادرشونو با چارقدو همه چی از سرشون میکشیدم... چون ریز و سریع بودم هم کسی دستش بهم نمیرسید.. یا اینکه ملت میرفتن سجده من کف پاشون رو قلقلک میکردم ... خونه هم کارم همین بود...نمیدونم چرا وقتی یکی میخواست نماز بخونه بدتر میشدم... تازه یه بار هم سر این اذیت کردنه کم مونده بود کور بشم...بابام رفته بود سجده و من رو کمرش مینشستم و بلا به نسبتش پیتیکو پیتیکو میکردم ، یه بار هی دید هرچی ذکر بیشتر میگه هرچی یواش تر میگه من از رو نمیرم اومد یواش سر از سجده برداشت وحواسش نبود بخاری اون سمته:)...من با سر افتادم روش و کنار چشمم قشنگ سوخت...فقط در حد چند میلیمتر با چشمم فاصله داشت...ولی خب خدا رحم کرد...
بعد مامان من از اون مامانا بود که وقتی یه بلایی سرم می اومد میترسید بدتر منو میزد•_•
حداقل هر دو روز یکبار بخاطر کارخرابیام و بلاهایی که سر خودم میآوردم کتک میخوردم...
یادم نیست آخرین بار کی کتک خوردم...البته اگر امشب رو حساب نکنیم..
کتک امشب میشه گفت عمدی نبود...که اگر بود به قول خودش رسوایی به راه میانداختم...ولی خب نبود...
مامان اومد با دمپاییم به یه گربه سمج توی حیاط حمله کنه...با تمام قوا پرتش کرد فقط نشونه گیریش خوب نبود..محکم کوبیدش تو صورت من...به ثانیه نکشید صدای بلندو بااعتراض من که میگفتم مامان و صدای بلند خنده جفتشون رفت هوا...واقعا که..سه ساعت داشتند بهم میخندیدند...اینقدر خندیدند که خودمم دردمو یادم رفت و خندیدم...بابا میگه کاشکی ازش فیلم میگرفتم... اینقدر دلش میخواست فیلمش رو داشته باشه که کم مونده بود بگه یه بار دیگه این صحنه رو اجرا کنید من ضبطش کنم..
نمیدونم من چرا اینقدر غیرمنتظره و سهوا کتک میخورم...یه بارم یکی از همکلاسی هام میخواست محکم بزنه به شونه یکی اون جاخالی داد زد تو گوش من:/ امشب هم که اینطوری شد...
من آدم لوسی نیستم...مثلا داداشم بگیره منو تا سر حد مرگ بزنه ولی بدونم داریم شوخی میکنیم یه ذره هم ناراحت نمیشم...ولی امان از اینکه یکی جدی نوک انگشتش بهم بخوره...اون وقته که بیا و جمعش کن...
خلاصه که ضرب دست مامان رو بعد عمری چشیدم...
خوب اومده که میگن از جلوی مامان دمپایی به دست باید فرار کرد...