بهانه رسیدن به زندگی
چقدر با حسرت میگه محمود دولت آبادی : آنجا یک قهوه خانه بود اما ننشستیم به نوشیدن دو استکان چای .چرا؟ دنیا خراب میشد اگه دقایقی آنجا می نشستیم و نفری یک استکان چای میخوردیم؟عجله. همیشه عجله. کدام گوری میخواستم بروم؟من به بهانه رسیدن به زندگی همیشه زندگی را کشته ام...