بی خوابی...
الان دقیقا یک ساعت و نیمه من به در و دیوار و سقف زل زدم و غلت میخورم و تلاش میکنم چشمام گرمای خواب رو احساس کنه...
ولی هیچی که هیچی...
از طرفی امشب از اون شباست که دلم میخواد زودتر صبحش کنم چون حس خوبی ندارم...
مامان و بابا دو شبه نقل مکان کردن به حیاط و تو هوای آزاد میخوابند..منم قرار بود امشب برم ولی تختم آماده نبود...
بابا امروز داشت راجب تبدیل خروسمون به غذا حرف میزد...
مثل اینکه دیشب چند باری آواز سر داده و خواب رو از چشماش فراری داده...اگر منم برم تو حیاط و نصفه شب بد خواب بشم احتمالا حسابی کفری میشم...