بی خوابی چه کارها که نمیکنه....
همین الان یادم اومد ابتدایی که بودیم برای درست کردن روزنامه دیواری همه خونه یکی از بچه ها جمع میشدیم... روزنامه دیواری هرکس بیشتر زرق و برق داشت خفن تر بنظر میومد. منم همیشه در تلاش بودم تا هر مهره و چیز تزئینی قشنگی میبینم بردارم برای روزنامه دیواریام....
همیشه هم تو هرخونه ای یه آبجی یا داداش بزرگتر پیدا میشد که خط بسی خوبی داشت و اون بسم الله بالای صفحه یا موضوع ها و تهیه کنندگان رو با ماژیک برامون مینوشت...
حس یاد آوری خاطره اش قلبم رو گرم میکنه اما در عین حال خیلیم دور بنظر میرسه...