خاله بودن...
رد انگشت های کوچیک خواهرزاده سه سالم رو خاک های نشسته رو اسپیکرم مونده...امروز وقتی داشت برای بار هزارم میپرسید این چیه دستش رو روش کشید..البته مبادا که فکر کنید با نظافت و گردگیری غریبه ام.. نه...وقتی توی مناطق جنوب کشور ساکن باشی و هراز چندگاهی اکسیژن رو همراه با آلومینیوم و تیتانیوم و سرب به ریه هات بفرستی و البته عاشق بازگذاشتن پنجره اتاقت باشی ، خب از این اتفاق ها هم میفته...
اینکه چطور نیم وجب بچه میتونه یه آدم مثلا بالغ رو از تمام کارهاش عقب بندازه جالبه... مثلا اینطوریه که تو داری به کارات میرسی و یه خروار مدادرنگی و دفتر هم گذاشتی جلوش و اونم مشغوله و یه دفه صدای خروس توی حیاط رو میشنوه و مثل اون خروس آرامش ساکن برمحیط رو از بین میبره...
اوضاع با تماس خواهر گرامی و درخواستش مبنی بر حمام دادن خواهرزاده جذاب ترهم شد...شامپو بچه نداشتیم و در نتیجه چشماش قرمز شد و سوزش پیدا کرد اما هیچی نمی گفت و همچنان مظلوم بود ...تلاش هام جهت شستن چشماش جواب داد و بهتر شد...بعد هم مشغول حباب درست کردن شدیم. تمام وسایل حمام بلااستثنا غرق کف و شامپو بود آخرشم جهت ذوق زیاد برای حباب های تو هوا محکم توی تشت کوبید و سرتا پامو خیس کرد...
بهم ریختن برنامه هام جدا آشفته ام میکنه اما وقت گذروندن باهاش حس خوبی بهم داد. میتونم بگم هرکس دیگه ای به جز اون از این حجم از کار و درس منو باز میداشت ، اینقدر آروم نمیموندم...