روز آخر ترم پنج :(:
دیروز آخرین امتحان رو هم دادیم و رفت.
خیلی از بچه ها همون دیروز برگشتند خونه هاشون. از اتاق چهار نفره ماهم دوتا از بچه ها دیروز برگشتند و یکیشون امروز صبح رفت. منم برای عصر بلیط دارم.
حس غریبیه. مخصوصا وقتی میرم تو راهرو قشنگ چند برابر بیشتر احساسش میکنم. جلو اتاقا که همیشه حداقل سه چهار تا دمپایی بود خالی شده، جا کفشیا رفته تو اتاق، سروصدایی نیست... ما هم اتاق رو تمیز کردیم، یخچال رو تمیز کردیم ،موادی که قابلیت خراب شدن داشت گذاشتیم کنار بدیم خانوم خدمتکار و..
این حال و هوا رو دوست ندارم. دلگیره...ولی ترم خوبی بود خداروشکر، به این باور رسیدم که اگر هم اتاقیات خوب باشند خونه رفتن خیلی سخت تره.نه اینکه خونه بد باشه ها نه..فقط یه طور عجیبی با اینجا انس گرفتم.
دیشب با بچه ها رفتیم بیرون یه دوری زدیم یه شامی خوردیم حرف زدیم...
با اینکه سال آخرم نیست ولی هنوز نرفته دلتنگم، باید یه فکری برای این حجم از وابستگی بکنم که اگر تا سال دیگه زنده بودم از غصه زیاد دق نکنم.
این ترم برام اندکی متفاوت تر از ترمای قبل بود.
رفتم سرکار،
پس انداز کردن رو بهتر یاد گرفتم ،
بیشتر از قبل آشپزی کردم،
یکم رو رفتارم و روابطم کار کردم...
نمیگم مهارت خاصی یاد گرفتم نه، ولی حداقل نسبت به گذشته هم خیلی بی هدف وار زندگی نکردم.
خلاصه که خاطرات خوبی ازش تو ذهنم مونده.
راستی چند شب پیش یه کتاب خریدم برای خودم.. زنده باد عشق.
شدیدا مشتاقم برگردم و بشینم ریز به ریز بخونمش.
بعدا براتون راجبش مینویسم:)