زنده موندن یا زندگی کردن؟
لب پنجره نشستم...سرپرست هربار که به هر دلیلی میاد تو اتاق و یکیمون رو لب پنجره میبینه با جیغ و داد میکشدش پایین و تاکید میکنه کسی اینجا نشینه..میگه یهو سرتون گیج میره، سر میخورید ، دیوونه میشید و خلاصه به هر دلیلی ممکنه که بیفتید بمیرید..
بنظرتون پنج طبقه واسه مردن کافیه؟
دروغه بگم به سرم نزده خودمو بندازم پایین..وقتی تو ارتفاعی فکرش حتی یک ثانیه هم که شده از سرت میگذره ..یه لحظه باخودت میگی فقط یکم خم شم و همه چیز تموم میشه..نه لازمه اینقدر تلاش کنم ، نه لازمه اینقدر درد بکشم؛ ولی خب بازم امید زنده نگهت میداره... فکر کردن به بعضی آدما ، به ادامه دادن تشویقت میکنه...
نیمه راست بدنم که سمت بیرونه یخ زده و نیمه چپ بدنم که به سمت اتاقه دمای متعادلی داره... به شهر رو به روم نگاه میکردم و آهنگ گوش میدادم...
البته این چون آخرین آهنگ بود اضافش کردم..یکم قبل از این داشتم آهنگ چرا نمیرقصی ویگن رو گوش میدادم.. بچه ها از تعطیلات استفاده کردن و چندتاییشون رفتن خونه..منم فردا برمیگردم..دلم برای خونمون تنگ شده.
تا برگردم باید یه دوست قدیمی رو ببینم و به مامان بزرگ سر بزنم...سه شنبه با بابا میرم باغ و کنار درخت توت لم میدم و غروبو میبینم...باید حتما صبح زود بیدار شم.. دلم هوای خنک دم صبح حیاطو میخواد... باید برای خودم چای شیرین درست کنم و از پنجره اتاقم کوهارو تماشا کنم.باید دوباره حس زندگی رو به تنم برگردونم...