چرا این دو روز اینطوریه؟
خب...
باید بگم که مدت ها بود اینطوری ناسازگاری دنیا رو با خودم احساس نکرده بودم...
هر برنامه ای میریزم کنسل میشه... هر برنامه ای...یعنی فقط کافیه بگم من میخوام دو دقیقه دیگه این کارو کنم و بعد به مسخره ترین شکل ممکن کنسل میشه...
به هرکی که زنگ میزنم به نحوی سرش شلوغه.
امشب واقعا هوس پیتزا کردم و دوست داشتم یکی رو هم دعوت کنم ولی به هرکس که میگفتم میگفت هوا بارونیه...خب باشه یعنی اونا حاضرند تو جای گرمشون بشینند و تجربه پیتزا خوردن زیر بارون رو از دست بدند؟...(البته قطعا بهشون نگفتم میخوام دعوتشون کنم چون اینطوری میومدن و دلم نمیخواست تمام مدت احساس کنم ارزشم از یه پیتزا کمتره 🙂.)
و کاشکی فقط همین بود...
برنامه سفرم کلا کنسل شد...
میخواستم برم کتابخونه و بطور ناگهانی چنان کمرم گرفت که بزور میتونستم از جام بلند بشم و به محضی که کتابخونه بسته شد منم خوب شدم...
میخواستم یک هفته برم خونه داداشم اما مامانم که همیشه خدا اصرار داشت برم اونجا و پیش زنداداشم بمونم چون داداشم میره شیفت ، بطور ناگهانی احساس کرد که در نبود من قراره حوصله اش اساسی سر بره و دلتنگم بشه و نذاشت برم...
تا میخوام یه کاری کنم یکی صدام میکنه...
تا میخوام نقاشی بکشم برادرزاده دو ساله ام میاد...
تا میخوام فیلم ببینم اینترنت قطع میشه...
واقعا دارم احساس بدشانسی میکنم و تصمیم گرفتم فقط یه جا بشینم و هیچ کاری نکنم.