از اون شبا
بعضی شباهم بزور صبح میشن. خستم از فکر و خیال... خستم
بعضی شباهم بزور صبح میشن. خستم از فکر و خیال... خستم
بسم الله
روی پله های دانشگاه نشستم و به دیواره کنار پله ها تکیه دادم و به آسمون و درختا نگاه میکنم.آهنگ «مرداب» گوگوش رو پلی کردم ...صدای پرنده ها حتی با وجود هندزفری هم به گوشم میرسه و نسیم خنکی که میوزه روحمو جلا میده.عاشق این قسمت دانشگاهم ...کمتر کسی گذرش به اینجا میفته. الان که زمین پر از توته همین درختایی که مشاهده میکنید ، ولی اگر نبود با خیال راحت رو زمین دراز میکشیدم.هراز چند گاهی مورچه ای که در تلاشه از پاهام بالا بره یا روی دستم حرکت میکنه رو به چمنای پشت سرم میفرستم و تو دلم یه نق سرش میزنم که بچه مگه من غذای توام؟
از لحاظ جسمی گشنمه و به خواب نیاز دارم ولی بدجوری آرومم.اینقدر آروم که انگار نه انگار تا یک ساعت دیگه باید چندتا رایتینگ تحویل بدم و هنوز ننوشتمشون...اینقدر آروم که انگار نه انگار باید برم محموله سری خانم سرپرست رو تا ساعت ده به مسئول خوابگاه ها تحویل بدم..اینقدر آروم که انگار نه انگار یه گلدون گل رو سپردم به رئیس دانشکده و آخر سرم تاکید کردم بهش آب بده شنبه اول وقت میام میبرم... اینقدر آروم که انگار نه انگار این منم...همون آدم در شور و تاب همیشگی
کاشکی همیشه همینقدر آروم بودم...
البته نباید حالا که دو دیقه احساس آرامش دارم نسبت به کارایی که باید بکنم بی مسئولیت باشم... بنظرم برم رایتینگمو بنویسم..
و اِذا سَألکَ عِبادی عَنِّی فَانّی قَریبُ
و هنگامی که بندگان من از تو درباره من
سوال کنند (بگو:)من نزدیکم...
بسم الله
_میدونی امروز یه دختری بهم چی گفت ؟
+چی گفت؟
_حالا وایسا بخوابم فردا واست میگم.
این مکالمه پریشب بین منو «م» ردو بدل شد.جفتمون تخت بالا میخوابیم و تختمون بهم نزدیکه .«م» همیشه تا خود صبح بیدار میمونه.مثل اینکه من ساعت سه و نیم شب بیدار میشم و میشینم رو تخت و خطاب بهش با خنده میگم : میدونی امروز یه دختره بهم چی گفت؟
با تعجب و بهت فقط میگه چی گفت ؟
با خنده میگم حالا وایسا بخوابم فردا واست میگم.
و تق میفتم رو اون یکی دستم و میخوابم:/
«م» میگه اولش فکر کردم تسخیرت کردن:/ و تا پنج دقیقه بعد اینکه دوباره خوابیدم با تعجب نگاهم میکرده. خودم تازه یادم اومده چیکار کردم و چی گفتم.
همین یکی رو کم داشتم فقط:) فقط امیدوارم تو خواب از بدبختیام و کارایی که کردم نگم که تنها چیزی که کم دارم اینکه بقیه بفهمن چی رو دارم میگذرونم.
بسم الله
«میشه به فارسی ادامه بدم؟»
«قطعا نه»
گفتگویی که معمولا بخش اولش از سمت من بیان میشه و بخش دوم از سمت اساتید محترم...
از این لحظه واقعا متنفرم چون قشنگ احساس عجز و ناتوانی میکنم. باید دایره لغاتم رو زیاد کنم باید رو گرامرم کار کنم باید رو لهجه لعنتیم کار کنم تا دوباره همچین احساس آشغالی رو نداشته باشم...
این روزا بنا به دلایلی حالم خوب نیست. تلاش میکنم حتی یک دقیقه حواسم رو پرت کنم و به اون لحظه فکر نکنم ولی بازم تا یه لحظه فارغ میشم یادم میاد...
کاشکی میتونستم راجبش حرف بزنم، کاشکی میتونستم باهاش کنار بیام..زمان میطلبه...منم این روزا بدجوری ناصبورم...
از طرفی شدم مخزن اسرار ملت..هرکس هر اتفاقی براش میوفته با من درمیونش میزاره، کاشکی هم اتفاقات ساده بود ، اینطوریه که بعد شندیدنش یه لحظه ذهنم قفل میشه و میگم وای من...البته واقعا نمیدونم کدومش بدتره... راز زنداداش؟ راز ب؟ راز من؟
اگر فقط جای خالی دیگران بود، غصه ای نداشتم...
آدم هرجور که بتواند، با جای خالی دیگران کنار می آید؛ اما..جای خود من خالی است و این جای خالی شوخی بردار نیست...
🖋️ماشادو د آسیس
سلااام🌱حالتون چطوره؟
مدت ها بود هیچ کتاب کلاسیکی نخونده بودم و بلندی های بادگیر حقیقتا بدجور بهم چسبید. البته سلیقه ایه و ممکنه شما از این کتاب به اندازه ای که من خوشم اومد، خوشتون نیاد.
من همیشه متنایی که از کتاب دوست داشتم رو تو نوتای گوشیم یا دفترم مینوشتم ولی خب تصمیم گرفتم از حالا به بعد اینجا بنویسمشون (بنا به دلایل مختلف از قبل بیان شده)
جدا از داستان اصلی که واقعا برای من عجیب و جالب بود ، اینا یه سری پارت از این کتابه که دوست داشتم یادم بمونن.
هیچ خوشم نمی آمد این آدم از ناراحتی من کیف کند، چون به اخلاقش میخورد که کیف کند.
ص 19
دیگر از مرض لذت بردن از مصاحبت دیگران کاملا خلاص شده ام، چه در دهات باشد، چه در شهر. آدم عاقل خودش بهترین مصاحب خودش به حساب می آید.
ص45
باید به من غرامت هم بدهی که همیشه قیافه نحست جلوی چشمم است.
ص48
لابد کلی افت و خیز در زندگی اش داشته که اینقدر بدعنق شده از زندگی اش چیزی میدانید؟
ص54
..پسرم ،اگر سیاهِ سیاه هم بودی ،دل پاک بالاتر از قیافه قشنگ بود. دل اگر پاک نباشد قشنگترین قیافه هاهم زشت بنظر میرسند،...
ص82
ولی نباید تا ساعت ده بخوابید،ساعت ده دیگر لطف و طراوت صبح از بین رفته. آدم تا ده صبح نصف کارهای روزانه اش را کرده. اگر نکرده باشد،بقیه روز نصف کارهایش انجام نمیشود.
ص 87 و 88
جبار ظالم برده هایش را خرد میکند، اما برده ها علیه او بلند نمیشوند، بلکه آنها هم آدم های پایین تر از خود را خرد میکنند. تو مختاری که برای رضایت خودت به همین نحو مدتی مرا به حد مرگ عذاب بدهی و تا روزی که میتوانی از حقارت و ضعف اجتناب کنی . حالا که قصرم را با خاک یکسان کرده ای ، لازم نیست کلبه ای درست کنی و ببخشی به من و دلت هم خوش باشد که کار خیر کرده ای..
ص 150 و 151
دلم از غصه درد میکرد، اما وقتی بیدار شدم یادم نیامد چه غصه ای بود.
ص165
آه دارم آتش میگیرم! کاش بیرون بودم! کاش باز دختربچه بودم،رها وآزاد،لجباز، بی قرار...به سختی ها میخندیدم، نه اینکه از سختی ها جانم به لب برسد!چرا اینقدر عوض شده ام؟ چرا با چند کلمه حرف ، خون توی رگهایم به جوش می آید؟
ص 166
...راه ناهمواری است و دل من هم غم دارد. باید از گیمرتن کرک بگذریم تا راه مان را ادامه بدهیم! ما آنجا زیاد با ارواح روبه رو میشدیم . به همدیگر میگفتیم وسط قبر ها بایستیم و ارواح را صدا بزنیم... ولی هیتکلیف ، اگر بدانی ، باز جرئت میکنی؟اگر جرئت کنی نگهت میدارم. خودم تنهایی آنجا دراز نمیکشم. ممکن است ده قدم زیر خاک دفنم کنند و کلیسارا هم خراب کنند روی سرم، ولی من آرام نمیگیرم تا توبیایی پیشم. هیچوقت آرام نمیگیرم!...
ص 166 و 167
دو کلمه آینده ام را رقم میزند... مرگ و جهنم. اگر اورا ازدست بدهم، زندگی برایم جهنم است.
ص194
و چیزی که بیشتر از هر چیز دیگری آزارم میدهد همین زندان در هم شکسته است. خسته ام، خسته ام از این زندان تن. بی طاقتم. میخواهم فرار کنم به آن دنیای باشکوه و همیشه آنجا باشم....
ص209
حالا به من میفهمانی که چقدر ظالم بوده ای... ظالم و دروغگو.چرا از من بدت آمده بود ؟ چرا به قلبت خیانت میکردی، کاتی؟ من حتی یک کلمه برای تسلای خاطرت در چنته ندارم. مستحق این وضعی . خودت را کشته ای. بله، مرا ببوس و گریه کن ، و مرا هم به بوسیدن و گریه کردن بینداز. بوسه و اشک تورا میسوزاند... نفرینی است به تو.تو مرا دوست داشتی ... پس چه حقی داشتی ترکم کنی؟چه حقی؟ جواب بده.
ص 210
فقر، بدبختی و مرگ ، و هر بلای دیگری که خدا یا شیطان بر سرما می آورد، نمیتوانست مارا ازهم جدا کند، اما تو ،به دست خودت، به اختیار خودت، این کار را کردی. من دلت را نشکستم... خودت شکستی، و با شکستن دل خودت دل مراهم شکستی . چه فایده که من جسمم قوی است؟ بدتر است. مگر من میخواهم زندگی کنم؟ زندگی نخواهم داشت...آه خدایا ! تو دوست داری در قبر با روحت زندگی کنی؟
ص 210
...اما او در آغاز زندگیاش غریب و بی کس بود و شاید در پایان زندگیاش بازهم غریب و بی کس بماند.
ص 214
نمی دانم این حالت فقط در من هست یا نه ، اما من موقعی که در اتاق مرگ به مرده ای نگاه میکنم بعید است احساسی غیر از سعادت به سراغم بیاید ، البته به این شرط که سوگوار شوریده حال یا نومیدی در کنارم نباشد. در مرده آرامشی میبینم که نه ناسوت آن را به هم میزند نه لاهوت، ومن دلگرم میشوم به آخرتی بی انتها و نورانی ... ابدیتی که مردگان به آن رفته اند... جایی که حیات مرز زمانی ندارند ، عشق مرز قلبی ندارد ، سرور انتها ندارد.
ص 215
ما گاهی دلمان میسوزد برای کسانی که نه به خودشان احساسی دارند نه به دیگران.
ص 217
با رفتنت که نمیتوانی چیزی را عوض کنی . فقط بدتر میشود. اذیت میشوم و تب میکنم.
ص 308
نمیدانم کاترین اشکی برایش نمانده بود یا از شدت غم اشکش خشکیده بود.
ص365
... اما موقع مبارزه با مرگ مرا آنقدر به حال خودم تنها گذاشتید که حالا فقط مرگ حس میکنم و مرگ میبینم ! حال مرگ دارم.
ص 377
من از هرنوع تظاهر به محبت که شما با ریا کاری تان در آن استادید به شدت متنفرم !من از شماها بدم میاید و هیچ حرفی ندارم که به هیچکدامتان بزنم! موقعی که بخاطر یک کلمه محبت آمیز حاضربودم زندگیام را بدهم، موقعی که حتی بخاطر دیدن قیافه تان حاضربودم جانم را بدهم،همه ازمن دوری میکردید.
ص 381
...کتاب ندارید؟چه طور اینجا بدون کتاب زندگی را پیش میبرید؟ببخشید که فضولی میکنم.من با اینکه کتابخانه بزرگی در اختیارم است، باز خیلی وقت ها حوصله ام در گرینج سرمیرود. کتاب را اگر از من بگیرند ،بی طاقت میشوم!..
ص 386
مهمانی که آدم خیالش راحت باشد دیگر نمی آید این جا، باید قدمش روی چشم باشد.
ص391
نمیخواهم کسی تنهاییم را بهم بزند. دلم میخواهد اینجا خودم باشم و خودم.
ص422
من دیگر به بهشت خودم نزدیک شده ام. بهشت بقیه آدم ها برای من نه ارزشی دارد نه آرزویش را دارم.
ص429
خب دیگه..همین☕
لب پنجره نشستم...سرپرست هربار که به هر دلیلی میاد تو اتاق و یکیمون رو لب پنجره میبینه با جیغ و داد میکشدش پایین و تاکید میکنه کسی اینجا نشینه..میگه یهو سرتون گیج میره، سر میخورید ، دیوونه میشید و خلاصه به هر دلیلی ممکنه که بیفتید بمیرید..
بنظرتون پنج طبقه واسه مردن کافیه؟
دروغه بگم به سرم نزده خودمو بندازم پایین..وقتی تو ارتفاعی فکرش حتی یک ثانیه هم که شده از سرت میگذره ..یه لحظه باخودت میگی فقط یکم خم شم و همه چیز تموم میشه..نه لازمه اینقدر تلاش کنم ، نه لازمه اینقدر درد بکشم؛ ولی خب بازم امید زنده نگهت میداره... فکر کردن به بعضی آدما ، به ادامه دادن تشویقت میکنه...
نیمه راست بدنم که سمت بیرونه یخ زده و نیمه چپ بدنم که به سمت اتاقه دمای متعادلی داره... به شهر رو به روم نگاه میکردم و آهنگ گوش میدادم...
البته این چون آخرین آهنگ بود اضافش کردم..یکم قبل از این داشتم آهنگ چرا نمیرقصی ویگن رو گوش میدادم.. بچه ها از تعطیلات استفاده کردن و چندتاییشون رفتن خونه..منم فردا برمیگردم..دلم برای خونمون تنگ شده.
تا برگردم باید یه دوست قدیمی رو ببینم و به مامان بزرگ سر بزنم...سه شنبه با بابا میرم باغ و کنار درخت توت لم میدم و غروبو میبینم...باید حتما صبح زود بیدار شم.. دلم هوای خنک دم صبح حیاطو میخواد... باید برای خودم چای شیرین درست کنم و از پنجره اتاقم کوهارو تماشا کنم.باید دوباره حس زندگی رو به تنم برگردونم...
ولی من عاشق وقتاییم که رو زمین دراز میکشمو از لابه لای برگای درخت بالای سرم آسمونو میبینم..وقتی خورشید دقیقا بالای سرته و با وزش نامنظم باد برگاش جا به جا میشه و نور خورشید هر بار به یه جای صورتت میتابه...
از وقتی اومدم اینجا اینقدر همه چیز زندگیم عوض شده که حتی دلخوشیای کوچیک زندگیمم فراموش کردم...
یادم رفته بود دراز کشیدن رو زمین تماشای آسمون چه احساس خوبی بهم میداد ..
یادم رفته بود کتاب خوندن دم غروب بهار و هوای خنک عصر چقدر حالمو خوب میکرد..
یادم رفته بود دوش گرفتنای دم صبح چقدر حس خوبی بهم میداد..
یادم رفته چقدر به دور از تجملاتو مقررات بودم..
باید یکم بیشتر به خود قبلم فکر کنم
خیلیمشکلاستکهآدمبخواهد
تماموقتمواظبخودباشدتا
آنچهرااحساسمیکندنگوید
📚بابا لنگ دراز ✒️جین وبستر