...Loading

مرا هیچ کس نشناخته...خودم هم خودم را نشناخته ام:)

اولین پیاده روی اربعین

بسم الله

 

سلام از نزدیکای مرز شلمچه

خیلی یهویی خانوادگی راه افتادیم به سمت کربلا

ماشینامون رو خونه یکی از دوستان در خرمشهر گذاشتیم و با اسنپ راه افتادیم به سمت مرز

نزدیک به 15 کیلومتر ترافیکه 

آقای راننده اجازه گرفت از یه جاده خاکی عجیب مارو ببره که مسیرش کلا خلوته و چهل دقیقه ای میرسیم

همگی اوکی دادیم. قشنگ از رنج سنی 4 تا 44 آدمیم.

​​​​​​امیر 8 سالشه. قشنگ مستقیم و غیر مستقیم چندین بار اعلام کرده که انشاالله نخواید شهیدمون کنید یا کلیه و دل رودمون رو در بیارید.راننده هارو مدام میخندونه و خوشحالم حرفی ک تو سرمونه رو بلند میگه.

هوا به شدت گرم و شرجیه. هوای شیراز گرمه ولی نه اینطوری. به چادر عادت ندارم و تو دست و پام میپیچه و یه دل درد عجیب هم گرفتم که آخرین بار بخاطر غذای سلف دانشگاه مهر پارسال اینطوری شدم.

خواهرزادم با قیافه ای به شدت متعجب به عربی حرف زدن آقای راننده گوش میده. میگم چی داره میگه؟ متعجب شونشو بالا میندازه. 

مسیرای فرعی مدام داره بسته از آب درمیاد و بساط خنده ماهم طبق معمول جوره.

هوا گرمه. دلم درد می‌کنه. گشنمه ولی به طرز عجیبی زمان خوبی رو دارم میگذرونم.

 

گلی
گلی دوشنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۲، ۱۰:۱۴ ب.ظ

برای حسین(ع)

​​​​​​

 

آقای امام حسین (ع)

در زندگیم بعد از هیچ گریه ای حالم خوب نشد 

اِِلا گریه هایی که برای تو بود.

 

 

گلی
گلی جمعه, ۶ مرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۰۴ ق.ظ

یه چی بگم برم...

بسم الله

 

 

آقا میگم... تروخدا التماستون میکنم، دیدید یکی ساکته ، کاری به کارتون نداره، تو زندگیتون دخالت نمیکنه ، تو عکسای گوشیتون سرک نمی‌کشه ، شمارو با کسی مقایسه نمیکنه و.... ، شماهم کاری به کاریش نداشته باشید. خواهش میکنم ازتون وقتی از هیچی زندگی یه آدم خبر ندارید راجب طرز رفتار متفاوت با پارسالش ازش نپرسید. تروخدا بیاید کاری به کار هم نداشته باشیم.تو زندگی هم دخالت نکنیم. بیخود آدمارو مقایسه و قضاوت نکنیم. 

 

همین.

​​​​​

​​​​

گلی
گلی پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۱۷ ق.ظ

بهترین پایان ممکن

بسم الله

 

 

من امروز بهترین پایان ممکن رو واسه کلاسام و امتحانم تجربه کردم. حتی یک کلمه جواب رو هیچ برگی ننوشتم ولی چیزای خوب زیادی یاد گرفتم. 

خلاصه که اولین سال دانشجوییمم تموم شد. 

یه عالمه اتفاق خوب و بد افتاد و یه عالمه احساسات متفاوت رو تجربه کردم. الان توی اتوبوسم و دارم برمیگردم خوابگاه. تا رسیدم باید رخت خوابم رو جمع کنم و ساکم رو ببرم همکف. امشب مفصل راجب این مدت مینویسم.

گلی
گلی سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۳۸ ق.ظ

شبای امتحان

این بمونه یادگار از شبای امتحانی که تاصبح بیدار نگهم داشتن... 

این نیز بگذرد.

 

گلی
گلی شنبه, ۳ تیر ۱۴۰۲، ۰۴:۰۴ ق.ظ

از اون شبا

بعضی شباهم بزور صبح میشن. خستم از فکر و خیال... خستم 

گلی
گلی چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۱۶ ق.ظ

شرح موقعیت1

بسم الله

 

 

روی پله های دانشگاه نشستم و به دیواره کنار پله ها تکیه دادم و به آسمون و درختا نگاه میکنم.آهنگ «مرداب» گوگوش رو پلی کردم ...صدای پرنده ها حتی با وجود هندزفری هم به گوشم میرسه و نسیم خنکی که میوزه روحمو جلا میده.عاشق این قسمت دانشگاهم ...کمتر کسی گذرش به اینجا میفته. الان که زمین پر از توته همین درختایی که مشاهده میکنید ، ولی اگر نبود با خیال راحت رو زمین دراز می‌کشیدم.هراز چند گاهی مورچه ای که در تلاشه از پاهام بالا بره یا روی دستم حرکت می‌کنه رو به چمنای پشت سرم میفرستم و تو دلم یه نق سرش میزنم که بچه مگه من غذای توام؟

از لحاظ جسمی گشنمه و به خواب نیاز دارم ولی بدجوری آرومم.اینقدر آروم که انگار نه انگار تا یک ساعت دیگه باید چندتا رایتینگ تحویل بدم و هنوز ننوشتمشون...اینقدر آروم که انگار نه انگار باید برم محموله سری خانم سرپرست رو تا ساعت ده به مسئول خوابگاه ها تحویل بدم..اینقدر آروم که انگار نه انگار یه گلدون گل رو سپردم به رئیس دانشکده و آخر سرم تاکید کردم بهش آب بده شنبه اول وقت میام میبرم... اینقدر آروم که انگار نه انگار این منم...همون آدم در شور و تاب همیشگی

کاشکی همیشه همینقدر آروم بودم...

البته نباید حالا که دو دیقه احساس آرامش دارم نسبت به کارایی که باید بکنم بی مسئولیت باشم... بنظرم برم رایتینگمو بنویسم..

​​​​​​

 

​​​​

گلی
گلی شنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۰۶ ق.ظ

همینطوری یهویی...

 

و اِذا سَألکَ عِبادی عَنِّی فَانّی قَریبُ 

و هنگامی که بندگان من از تو درباره من 

سوال کنند (بگو:)من نزدیکم...

 

 

​​​​

گلی
گلی دوشنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۱۸ ب.ظ

می‌دونی امروز یه دختری بهم چی گفت؟

بسم الله

 

 

_می‌دونی امروز یه دختری بهم چی گفت ؟

+چی گفت؟

_حالا وایسا بخوابم فردا واست میگم.

 

این مکالمه پریشب بین منو «م» ردو بدل شد.جفتمون تخت بالا میخوابیم و تختمون بهم نزدیکه .«م» همیشه تا خود صبح بیدار میمونه.مثل اینکه من ساعت سه و نیم شب بیدار میشم و میشینم رو تخت و خطاب بهش با خنده میگم : می‌دونی امروز یه دختره بهم چی گفت؟ 

با تعجب و بهت فقط میگه چی گفت ؟ 

با خنده میگم حالا وایسا بخوابم فردا واست میگم.

و تق میفتم رو اون یکی دستم و میخوابم:/

«م» میگه اولش فکر کردم تسخیرت کردن:/ و تا پنج دقیقه بعد اینکه دوباره خوابیدم با تعجب نگاهم میکرده. خودم تازه یادم اومده چیکار کردم و چی گفتم.

همین یکی رو کم داشتم فقط:) فقط امیدوارم تو خواب از بدبختیام و کارایی که کردم نگم که تنها چیزی که کم دارم اینکه بقیه بفهمن چی رو دارم میگذرونم.

 

گلی
گلی پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۳۴ ب.ظ

Can I continue in Persian?

بسم الله

«میشه به فارسی ادامه بدم؟» 

«قطعا نه»

 

 

گفتگویی که معمولا بخش اولش از سمت من بیان میشه و بخش دوم از سمت اساتید محترم...

از این لحظه واقعا متنفرم چون قشنگ احساس عجز و ناتوانی میکنم. باید دایره لغاتم رو زیاد کنم باید رو گرامرم کار کنم باید رو لهجه لعنتیم کار کنم تا دوباره همچین احساس آشغالی رو نداشته باشم... 

 

​​​​​​این روزا بنا به دلایلی حالم خوب نیست. تلاش میکنم حتی یک دقیقه حواسم رو پرت کنم و به اون لحظه فکر نکنم ولی بازم تا یه لحظه فارغ میشم یادم میاد... 

کاشکی می‌تونستم راجبش حرف بزنم، کاشکی می‌تونستم باهاش کنار بیام..زمان می‌طلبه...منم این روزا بدجوری ناصبورم...

از طرفی شدم مخزن اسرار ملت..هرکس هر اتفاقی براش میوفته با من درمیونش میزاره، کاشکی هم اتفاقات ساده بود ، اینطوریه که بعد شندیدنش یه لحظه ذهنم قفل میشه و میگم وای من...البته واقعا نمی‌دونم کدومش بدتره... راز زنداداش؟ راز ب؟ راز من؟

 

 

گلی
گلی دوشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۴۰ ب.ظ
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ---- ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی