
یه دوستی میگفت شبا که همه ساکت میشن صدای حرفا و فکرای توی سرت بلند تر بنظر میاد...
من میگم اگه حرفا و فکرای توی سرت مثل مال من باشند، همون روزم صداشون به اندازه کافی بلند هست...(ولی قبول دارم...توی شب خیلی بدتره)
امروز سر من چند برابر بیشتر از همیشه سروصدا میکرد...
مامان چند روزیه حالش بدتر شده و من بیشتر از همیشه احساس بی خاصیت بودن میکنم...
بابا که جلسات فیزیوتراپی رو نصفه ول کرده و حرف هم گوش نمیده...
نگرانی برای سالم رسیدن دوتا دوست به خونه...
فراموش کردن خوردن دوز قرصام که با تپش شدید قلبم یادم افتاد بدجوری آلزایمر گرفتم...
و کمی احساس نگرانی برای حال روحی یکی از اعضای خانواده...
و راجب خودمم همون یکی بنظرم کافیه چون بخوام از بقیه فکرام بنویسم قطعا تمومی نداره.
هی هرچی بیشتر میگذره... بیشتر احساس میکنم زندگی رو یه شوخی فرض کردم...
هرچی بیشتر میگذره....بیشتر میفهمم همه چیز این دنیا به طرز وحشتناکی جدیه...
نیاز دارم یه فنجون چایی بخورم و کتاب مورد علاقمو دوباره بخونم... باید انرژی از دست رفته امو پس بگیرم.
پ.ن۱: باید یکم آذوقه انبار کنم واسه شبایی که بیخوابی به سرم میزنه.الان واقعا خوابمم بیاد گشنگی نمیزاره بخوابم.
پ.ن ۲: همین الان پاورچین و آروم رفتم یه سیب از یخچال کش رفتم.