...Loading

مرا هیچ کس نشناخته...خودم هم خودم را نشناخته ام:)

رنج ما را دو تکه می‌کند

رنج ما را دو تکه می‌کند. وقتی کسی که رنج می‌کشد، می‌گوید: «خوبم... خوبم...» 

به این دلیل نیست که حالش خوب است. برای این است که خودِ درونش به خودِ بیرونش فرمان داده که واژهٔ «خوبم» را به زبان بیاورد. او حتی گاهی اوقات اشتباهی می‌گوید: «خوبیم.» دیگران فکر می‌کنند که خودش و اطرافیانش را می‌گوید، ولی این‌طور نیست. او دو تکهٔ خودش را می‌گوید: خودِ آسیب دیده و خود نماینده‌اش. نماینده‌ای که برای مصرف عمومی مناسب است.

 

📚جنگجوی عشق

گلنن دویل ملتن

گلی
گلی سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۲۷ ق.ظ

کاش من دو نفر بودم

 

کاش من دو نفر بودم.

یکی حرف میزد و یکی دیگر گوش میداد،

یکی زندگی میکرد و آن یکی به تماشای اون مینشست.

چه خوب میتوانستم خودم را دوست داشته باشم...

 

همه میمیرند_سیمون دوبوار

گلی
گلی پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۴۵ ب.ظ

این روزا....اون روزا...فکرای تو سرم و این چیزا

سلام...

سال جدید مبارک...

حقیقتا خونه ما هیچوقت اونقدرا رنگ و بوی عید نمیگیره...نه سفره هفت سینی نه مهمونی... از بابت مهمون واقعا هیچ اعتراضی ندارم...اونم مهمونای این دوره زمونه.خودتون که بهتر میدونید.

پارسال من طی یه حرکت خودجوش بابا رو بردم خرید و با ذوق وسایلای سفره رو خریدیم. حقیقتا من همیشه ماهی گلی رو بزور میخرم .نه اینکه بخوام کسی رو راضی کنم باید خودمو راضی کنم در واقع. چون مردنش واقعا حس بدی بهم میده و تحمل دیدنش رو ندارم.(میدونم زیادی احساساتیم)

خلاصه سفره رو انداختم به خانواده آبجی اینا هم گفتم بیان. اما خب اوضاع گاهی اونطور که میخوای پیش نمیره و اون شبم برای من اینطوری بود . خیلی قشنگ نگذشت و مهمم نیست دلیلش چی بود فقط منو بیشتر به اون تفکر قبلم که شب یلدا و شب عید همیشه بد میگذره نزدیک کرد. ولی شب یلدا امسال اونقدرام بد نبود درواقع بهترین شب یلدای عمرم بود. من تقریبا همیشه شب یلدا رو تنها بودم. خیلی پوکر مینشستم و استوری های دورهمی ملت رو میدیدم در حالی که خودم مثل همیشه تنها تو اتاقم بودم اما امسال....واقعا فرق داشت. من با بچه های خوابگاه رفتم کیک و میوه خریدیم یه چندتای دیگه خوراکی خریدن . منو دوستم گفتیم شام رو میگیریم و میاریم . قرار شد تا هشت برگردیم خوابگاه حدودا دوساعت تا اون تایم مونده بود پس تصمیم گرفتیم قدم بزنیم. یه مسیر طولانی رو قدم زدیم رفتیم کافه تو سرما رو صندلی های بیرون نشستیم و شیک خوردیم در حالی که جفتمون فقط یه پیرهن تنمون بود و واقعا شب سردی بود. من براش یه سری پارت موردعلاقم از کتابی که اون تایم میخوندم رو خوندم(عشق سالهای وبا) بازم قدم زدیم تو مسیر برگشت از دکه کنار خیابون بلال خریدیم و خوردیم.بعد گرفتن غذاها هم برگشتیم خوابگاه. با بچه ها جشن گرفتیم و خیاری کف اتاق خوابیدیم و تا صبح فیلم دیدیم . البته من باتریم وسطای فیلم تموم شد و خوابم برد. تقریبا نزدیکای سه و نیم بود فکر کنم.واقعا شب فوق العاده ای بود. 

امسال سال تحویل خونه نبودم . سال رو با یه عالمه آدم دیگه که یه تعداد رو از قبل میشناختم و خیلیا رو فقط یکی دو روز بود میشناختم و تو سفر باهاشون آشنا شده بودم جشن گرفتم.بهتر از پارسال بود قطعا...ولی اونقدرا خوشحال نبودم.چون بین اون آدما تو غریبه ترین حالت ممکن با خودم و اونا بودم..

سوغات اون سفر شد یه سرماخوردگی لعنتی که هنوزم یه سری اثر ازش مونده.

حالا خلاصه جدا از اینا امشب داشتم به یه چیزی فکر میکردم(اینهمه حرف زدم تازه رسیدم یه اونی که اصلا نوشتن رو بخاطرش شروع کردم). من کتابای زیادی میخونم و تقریبا زیاد هم به پادکست گوش میدم و همیشه یه سری پارت موردعلاقم رو ازشون تو نوتای گوشیم مینویسم. با توجه به حالم به اون نوتا سر میزنم و اگر استرس داشته باشم یا عصبی باشم اونا رو میخونم و یه یادآوری بر موضوع پادکست یا کتاب میشه و حالمو عوض میکنه. با خودم گفتم چرا اینجا ننویسمشون چون شاید یکی خوشش اومد و یه کتاب بیشتر خوند یا یه پادکست بیشتر گوش کرد یا حالش عوض شد. میدونم خواننده های زیادی وبم رو نمیخونن اما همین مقدارم برام با ارزشن.پس از حالا به بعد این محتوا هارو باهاتون به اشتراک میزارم.

واقعااا امیدوارم و آرزو میکنم سال قشنگی برای خودتون بسازید و از بلاهای بندگان خدا (همون آدمای سمی) هم در امان باشید.

شبتون بخیرheart 

 

گلی
گلی يكشنبه, ۶ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۰۸ ب.ظ

مارا نیز لبخندی خواهد بود:)

 

دستم را فشرد

و به نجوایم سه حرف گفت

سه حرفی که عزیزترین دارایی تمام روزم شد:

«پس تا فردا»

 

ریش تراشیدم دوبار

کفش هایم را برق انداختم دوبار

لباس های رفیقم را قرض گرفتم

با دو لیره

که برایش کیکی بخرم.

قهوه ای خامه دار.

 

حالا تنها بر نیمکتم

و گرداگردم عشاق، لبخند زنانند

وبرآنم که

مارا نیز لبخندی خواهد بود

شاید در راه است

شاید لحظه ای یادش رفته

شاید...شاید

 

 

محمود درویش

 

پ.ن: چند مدت پیش یه قایق کوچولو برای دوستم درست کردم و تعدادی نوشته ریز رو تو دلش جا دادم...مارا نیز لبخندی خواهد بود یکی از اون نوشته هابود..

 

گلی
گلی پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۱۹ ب.ظ

سلام بعد از شیش ماه

سلام...

اگر دو خطی که دو آذر نوشتم رو حساب نکنیم قشنگ شیش ماه میشه که هیچی ننوشتم...

تو این شیش ماه اینقدرررررر چیزای مختلف رو تجربه کردم که نوشتن راجبشون قشنگ یک ماه زمان میطلبه...

من رسما دانشجو شدم و جدی جدی بساط جمع کردم اومدم یه شهر دیگه...

با یه عالمه آدم متفاوت و جدید آشنا شدم...

با هشت نفر تو یه اتاق تقریبا یک و نیم برابر اتاق خودم زندگی کردم...

با سختیای رشته موردعلاقم به فنا رفتم و دوواحد افتادم...

یه دوستی قشنگ رو با یکی از هم خوابگاهیام شروع کردم...

باهم یه عالمه خندیدیم...گریه کردیم...به فنا رفتیممم...شهرو متر کردیم...چیزای جدیدو تجربه کردیم...

من تو این شیش ماه قدر شیش سال زندگیم بزرگ شدم....شبایی بود که از حجم گریه سردردای شدید و وحشتناکی میگرفتم...شبایی هم بودن که تا لحظه ای که خوابم میبرد خنده رو لبم بود...مگه زندگی چیزی بجز همیناست؟

 

اگر شد تو آینده هر تیکه از خاطرات این مدت که به ذهنم رسید رو تو نوشته هام جا میدم...

 

 

 

 

گلی
گلی چهارشنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۵۷ ب.ظ

نمی‌دونم...فقط شب خیلی غم انگیزیه...

سلام ...بعد از بیشتر از دوماه...

فقط اومدم بگم امشب خیلی شب دردناکیه...مزخرف ترین شب زندگیم توی هشت ماه گذشته است... به دعاتون برای صبوری خودم و یه دوست شدیدا نیازمندم...

همین..

گلی
گلی چهارشنبه, ۲ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۵۰ ب.ظ

خانه رقصان

کافکا رو که یادتون هست؟ 

تو دوتا پست قبل تر راجبش نوشتم:)

نوشتن راجب کافکا و وایرال شدن یه عکس تو شبکه های اجتماعی منو به پراگ زادگاهش کشوند.

شاید دیده باشیدش. با این عناوین:

*وقتی میخوام خودمو تو دل کراشم جا بدم.

*من بین فالووینگای کراشم.

*تفاوت من و خانواده ام.

و از این دست مطالب

ولی شاید خیلیا ندونن اصلا این عکس چی هست؟ دوستم کاملا مطمئن بود که فتوشاپه تا اینکه چندتا مقاله به خوردش دادم.

 

این ساختمون یه اسم قشنگ داره« خانه رقصان» :)

البته با اسم های دیگه هم صداش میزنند. مثل ساختمان رقصان ، خانه مست ، جینجر و فرد.

شاید براتون سوال بشه که چرا جینجر و فرد. چون اون دوتا تو زمان خودشون بخاطر رقص خوبشون مشهور بودند.

این ساختمون بین سالهای 1992 تا 1996 به دستور اولین رئیس جمهور چک روی ویرانه های یک ساختمون که تو جریال بمب گذاری سال 1945 چک نابود شده بود ساخته شده و الان به عنوان یکی از مشهورترین بناهای دنیا شناخته میشه. جالبه بدونید مردم اون زمان بخاطر اینکه ساختمان رقصان شکل غیر سنتی داشته نسبت بهش اعتراض داشتند.

خلاصه که بنایی بسی زیبا و خاصه:)

 

حرف دیگه ای نیست اما...

چون از کافکا یاد کردیم بیاید یکمم غرق این جمله قشنگش بشیم:)

دوست داشتن را در چشمی بجوی

که حتی وقتی بسته است...

رویای تو را ببیند..:)

 

شبتون بخیر..

گلی
گلی چهارشنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۱، ۱۱:۰۷ ب.ظ

بالاخره .. کرونای لعنتی💔

بسم الله

 

میخواستم دو سه ساعت پیش بنویسم اما اینقدر حالم بد بود که فقط یه جا افتادم. خوابم برد و در طی اون دوساعت ، پنجاه بار با کابوس از جا پریدم. تمام بدنم می‌لرزید و وقتی پتو مینداختم خیس عرق میشدم. ۹۰ درصد کابوس هایی که می‌دیدم مال انتخاب رشته بود. اعتراف میکنم تو این دوازده سال تحصیلی سر هیچی اینقدر به فنا نرفتم. حتی کنکور هم برام اینطوری نبود. اما این انتخاب رشته واقعا اعصابم رو بهم ریخت . بس که همه فاز مشاور گرفته بودن و به همه چی گیر میدادن. 

 

​​​​​بگذریم که اون قصه سر دراز دارد. 

امروز از کتابخونه زنگ زدند و گفتند خانوم گلی خانوم انگار نمیخوای کتابا رو بیاری. و خب من همین چند روز پیش فهمیدم مهلت یک ماهه ای که برای امانت کتابا بخاطر کرونا درنظر گرفته بودند برداشته شده و خب طبق روال قبل باید دو هفته ای پس بدیم. عذرخواهی کردم و گفتم گیج بازی در آوردم و حتما تا پس فردا میارم. 

 

اینکه در برابر اتفاقات سخت زندگی کم نمیارم و همچنان امیدوار میمونم شاید تنها ویژگی خوبم باشه. اما امروز و امشب اینقدر از لحاظ جسمی ضعیف شدم که اشکم در اومد و احساس تنهایی کردم. کاش میشد با یکی حرف زد. نمیخوام با دغدغه هام اعصاب مامان و بابا رو بهم بریزم چون خودشون به اندازه کافی دارن دردسر میکشن و همین باعث شده احساس تنهایی بهم دست بده. 

 

سر دردم داره اوج میگیره و دماغم کیپ شده. شدیدا میل به گریه دارم. 

​​​​​​

گلی
گلی چهارشنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۰۷ ق.ظ

راستی..لذت تنها بودن را چشیده ای؟

 

راستی لذت تنها بودن را چشیده ای؟ قدم زدنِ تنها ، دراز کشیدنِ تنها توی آفتاب؟

چه لذت بزرگی است برای یک موجود عذاب کشیده ، برای قلب و سر! منظورم را میفهمی؟

آیا تا به حال مسافت زیادی را تنها قدم زده ای؟

قابلیت لذت بردن از آن ، دلالت بر مقدارِ زیادی فلاکت گذشته و نیز لذت های گذشته دارد.

وقتی پسربچه بودم خیلی تنها می ماندم؛ اما آنها بیشتر به زور شرایط بود نه به انتخاب خودم؛

اما حالا، با شتاب به طرف تنهایی میروم، 

همانطور که روخانه ها با شتاب به طرف دریا سرازیر میشوند.

 

فرانتس کافکا.نامه به فلیسه

 

فرانتس کافکا یکی از بزرگترین نویسنده های آلمانی بوده. تو سال 1883 به دنیا میاد و سال 1912 با فلیسس آشنا میشه. فاصله 350 کیلومتر زادگاهشون ازهم باعث میشه کافکا از نوشتن برای نشون دادن عشقش به فلیسه کمک بگیره.نامه هایی پر از شور و عشق و اضطراب که هر روز و حتی گاها دو یا سه بار در روز فرستاده میشدند.نامه به فلیسه کتابیه شامل بعضی از نامه های کافکا به فلیسه طی سالهای 1912 تا 1917. اگر دوست داشتید مطالعه کنید :)

 

بنظرم گاهی تنهایی واقعا حال خوب کنه. ذهن آدم آروم میشه . اما برای همیشه؟ حقیقتا ترسناک بنظر میاد.

 


پ.ن : سلام از یکی که تا حالا پنجاه بارسنجش رو رفرش کرده. استرس ندارم فقط کنجکاوم.نتیجه نهایی رو حتما میام میگم:)

پ.ن 2: عکس مربوط به انیمه« سرویس تحویل کی کی » میباشد:) وایب ساده و حال خوب کنی داشت. من دوسش داشتم.

 

گلی
گلی چهارشنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۱۲ ق.ظ

بیسکوییت با طعم کنکور

بسم الله

 

سلام:) 

بالاخره کنکور هم تموم شد...

دیدید گاهی طعم یه خوراکی ، بوی یه عطر یا حتی یه آب و هوای خاص یه سری احساسات قدیمی رو به یادت میارن؟ حس بودن تو یه مکان و زمان خاص. بعضی اوقات میتونه حس خوبی باشه بعضی اوقاتم میتونه عذاب آور باشه. برای من بیسکوییتی که تو این دو جلسه کنکور خوردم اینطوره شده. خیلی ازش نگذشته اما امروز دوباره با خوردن همون مدل بیسکوییت حس بودن تو جلسه برام تداعی شد . البته خداروشکر من چون استرسی نیستم و در اون لحظه جدا داشتم از خنکای کولر لذت میبردم تداعی کننده یه حس خوب شد.(بنظرتون ممکنه با دیدن نتایج نظرم عوض بشه؟:|)

 

بعد از هر کنکور بابا درو به روم باز میکرد و میگفت بزار یه نگاه به رنگ و روت بندازم ببینم چیکار کردی؟ هر سری میخندیدم و میگفتم تا نتایج نیاد مشخص نیست.

اندک امیدی دارم اما اگرم نشد مهم نیست. بازم تلاش میکنم.

توی این مدت جدا باید از م و حرفای منفیش فاصله بگیرم. حس بدی بهم میده. خودش آدم خوبیه ولی همیشه سر یه سری چیزا موج منفیه. حضوری که ترجیح میدم فعلا کسی رو نبینم توی وات هم آن نمیشم . 

ای روزا بنا به دلایلی رفت و آمد به خونمون زیاد شده و این جدا رو مخمه چون معمولا کسی خونه نیست و من باید جوابشون رو بدم و بین سوالایی که معمولا مرتبط با کاریه که 99 درصدشون بخاطرش اومدن یه سری سوالات شخصی هم ازم میپرسن. هرچند با متانت و مهربونی جواب میدم ولی به بعضیاشون ته دلم یه بتوچه هم میگم :/ آخه من تورو اصلا نمیشناسم مامان بابام میشناسنت چرا باید ازم بپرسی روزامو چطوری میگذرونم و با کیا میرم و میام؟

 

دیگه اینکه دیروز بلافاصله بعد کنکور رفتم کتابخونه محبوبم و چندتا جلد کتاب آوردم. کتابایی که مدت ها دنبالشون بودم و ازدیدنشون بین کتابای دیگه حسابی ذوق زده شدم. یه کتاب هم به پیشنهاد پ برداشتم . موقعی که کتابدار داشت برام تاریخ میزد با دیدن یکی از کتابا با یه لحن خاص بهم گفت این کتاب طلسمت میکنه ها مراقب باش. از دیروز که کتاب رو شروع کردم هروقت صداش تو گوشم میپیچه لبخند رو لبم میشینه. جفت کتابدارای اونجا رو خیلی دوست دارم.

 

 

خلاصه که به پایان آمد دفتر کنکور... اما شدیدا امیدوارم این حکایت کنکور همچنان باقی نمونه..:)

 

 

 

گلی
گلی يكشنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۱، ۰۶:۴۹ ب.ظ
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ---- ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی