...Loading

مرا هیچ کس نشناخته...خودم هم خودم را نشناخته ام:)

چالش روح👻

 

راستش من از مدت ها پیش دوست داشتم این چالش رو با دوستام برم...

اما سه تا دوست صمیمیم کیلومتر ها ازم فاصله دارند و بقیه دوستامم حاضر نیستند این کارو انجام بدند (اینکه خانواده هاشون نمی‌زارن مشکل اصلیه)😶💔

هرچند هالووین هم دیگه گذشته...

اما سال بعد حتی شده تنهایی هم انجامش میدم...

شایدم دوتا دیوونه مثل خودم از تو خیابون پیدا کردم و یه ملافه و عینک انداختم تو بغلشون و ازشون خواستم برای چند لحظه وقت با ارزششون رو بهم قرض بدند...

شاید هم اصلا دانشگاه قبول شدم و با هم خوابگاهی هام انجامش دادم.

تنها چیزی که قطعیه اینکه بدون شک من انجامش میدم.

گلی
گلی جمعه, ۱۷ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۴۹ ب.ظ

آخه الان وقتش بود؟

ساعت کم کم ۱۲ و نیمه...

همه خوابیدن...

و من از بیست دقیقه پیش اول احساس کردم دارم دندون درد می‌گیرم که الان دیگه واقعا گرفتم...

و از ده دقیقه پیش هم یه دل درد فوق العاده وحشتناک اومده سراغم و هیچ نظری هم ندارم که چرا اینطوری شده...شاید امروز بیش از حد لواشک خوردم...

مامانم هم خوابه که با جوشانده های سحرآمیزش خوبم کنه...

فقط باید تحمل کنم..💔

گلی
گلی جمعه, ۱۷ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۲۹ ق.ظ

چرا این دو روز اینطوریه؟

خب...

باید بگم که مدت ها بود اینطوری ناسازگاری دنیا رو با خودم احساس نکرده بودم...

هر برنامه ای میریزم کنسل میشه... هر برنامه ای...یعنی فقط کافیه بگم من می‌خوام دو دقیقه دیگه این کارو کنم و بعد به مسخره ترین شکل ممکن کنسل میشه...

به هرکی که زنگ میزنم به نحوی سرش شلوغه.

امشب واقعا هوس پیتزا کردم و دوست داشتم یکی رو هم دعوت کنم ولی به هرکس که میگفتم می‌گفت هوا بارونیه...خب باشه یعنی اونا حاضرند تو جای گرمشون بشینند و تجربه پیتزا خوردن زیر بارون رو از دست بدند؟...(البته قطعا بهشون نگفتم می‌خوام دعوتشون کنم چون اینطوری میومدن و دلم نمی‌خواست تمام مدت احساس کنم ارزشم از یه پیتزا کمتره 🙂.)

و کاشکی فقط همین بود...

برنامه سفرم کلا کنسل شد...

میخواستم برم کتابخونه و بطور ناگهانی چنان کمرم گرفت که بزور میتونستم از جام بلند بشم و به محضی که کتابخونه بسته شد منم خوب شدم...

میخواستم یک هفته برم خونه داداشم اما مامانم که همیشه خدا اصرار داشت برم اونجا و پیش زنداداشم بمونم چون داداشم می‌ره شیفت ، بطور ناگهانی احساس کرد که در نبود من قراره حوصله اش اساسی سر بره و دلتنگم بشه و نذاشت برم...

تا می‌خوام یه کاری کنم یکی صدام می‌کنه...

تا می‌خوام نقاشی بکشم برادرزاده دو ساله ام میاد...

تا می‌خوام فیلم ببینم اینترنت قطع میشه...

واقعا دارم احساس بدشانسی میکنم و تصمیم گرفتم فقط یه جا بشینم و هیچ کاری نکنم.

 

 

 

گلی
گلی يكشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۰، ۰۶:۰۵ ب.ظ

با دستهایم چه کرده ام؟

" من با استعداد بودم...

یعنی هستم. بعضی وقتها به دست هایم نگاه میکنم و فکر میکنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی شوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هایم چکار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند، چک نوشته اند، بند کفش بسته اند، سیفون کشیده اند. دست هایم را حرام کرده ام....همینطور ذهنم را ."

 

این نوشته اثری از چارلز بوکوفسکی شاعر و داستان نویس آمریکایی است.

 

هروقت که مشغول یه کار بی فایده ام یاد این جملات میوفتم...

منم دستامو حروم کردم...با ساعتها چت کردن با آدما و نوشتن راه حل برای   مشکلاتشون‌و دلداری دادن بهشون... با بالا و پایین کردن اینستاگرام و .....

شاید باید کارای قشنگ تری باهاشون بکنم...

سالهاست که حتی یک بیت شعر هم ننوشتم...

مدت هاست یک گلدون گل هم نکاشتم...

خیلی وقته پیامای قشنگ برای آدمای زندگیم ننوشتم....

شاید بهتره واقعا یه فکری به حال زندگیم بکنم...یه فکری به حال دستام بکنم...

 

 

گلی
گلی يكشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۰۴ ق.ظ

The space between us 🌌

 

یادمه بعد از دیدن interstellar هرچی فیلم از فضا و کهکشان ها میومد دم‌دستم می‌دیدم و خب هنوزم میبینم. 

من حاضر نیستم بجز سه مورد خاص هیچ فیلمی رو دوباره ببینم ولی این فیلم ارزش‌ دوبار دیدن هم داره.البته قطعا به سلیقه هم ربط داره و بعضیا ممکنه دوسش نداشته باشند.

ژانرش‌ علمی تخیلی و رمانتیکه و محصول سال ۲۰۱۷ هستش.

فیلم در مورد یه پسر نوجوونه که توی مریخ بدنیا اومده و زندگی کرده اما قصد داره برای دیدن یک شخص خاص به زمین برگرده.

 

گلی
گلی شنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۵۳ ق.ظ

من دیوونه ام؟

داشتن خانواده ای که توی همچین محیطی مثل محل زندگیم به من اجازه بدند هروقت که دلم میخواد با دوستام برم مسافرت یکی از چیزایی که مدام بخاطرش خداروشکر میکنم...

اما ایندفعه به یه مشکل کوچیک خوردم....

داداشم میگه من دیوونه ام که توی این سرما می‌خوام پاشم برم کرمان...

بابام میگه من بهت اجازه دادم ولی پشیمونم چون احتمالا جسد یخ زده ات رو برامون بیارند...(دیگه بیشتر از این نمیتونست بزرگش کنه)

مامانمم که می بینه حرف اون دوتا اصلا برام مهم نیست و من عین خیالمم نیست دست به دامن عذاب وجدان انداختن به جونم شده و میگه قطعا به وحشتناک ترین شکل ممکن سرما میخورم و بقیه رو هم مریض میکنم. میگه فقط تصور کن هم تو اتوبوس بقیه رو مریض کنی هم بیای خونه ما مریض بشیم...

اما گفتم که...هیچکدوم از حرفاشون رو گوش نمی‌دم...

و خب قطعا می‌دونم سرما میخورم...شاید هم نخورم...مثل سال ۹۸ که فقط اطراف کرمان سرد بود و خود کرمان خیلی سرد نبود

باد زمستونی که می‌وزه قبل از اینکه برگ درختارو به لرزش دربیاره اول چونه من رو می لرزونه و محاله من از در برم بیرون و با دندونایی که از سرما بهم می‌خورن برنگردم داخل....

اما امکان نداره که نرم...

تاریخ بلیط اتوبوس برای یکشنبه هفته دیگه است و ما دقیقا توی روز موعود یعنی روز شهادت سردار کرمانیم....

هوا اینجا بارونیه نمی‌دونم اونجا هم بارونی هست یا نه اما من فقط در صورتی که چنان صورتم از بارون خیس بشه که انگار یه مشت آب پاشیدی روش چتر میبرم...تازه همونم اگه تو مسافرت نباشم نمی‌برم...

امیدوارم سرماش استخوان سوز نباشهwink

 

گلی
گلی چهارشنبه, ۸ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۵۸ ق.ظ

گل یاس

من هیچوقت کنجکاو نبودم که بقیه اسمم رو توی گوشیشون چی ذخیره می‌کنند... حقیقتا اینکه با یه اسم خاص ذخیره بشم برام مهم نبود...

یه روز گوشیمو پیدا نمی‌کردم و خواستم با گوشی بابام بهش زنگ بزنم...

شماره ام رو که گرفتم این اسم بالا اومد..

"گل یاس"

هیچوقت نپرسیدم چرا دقیقا گل یاس....

یه عالمه چیز توی دنیا هست....یه عالمه گل....

نه اینکه دوسش نداشته باشم...اتفاقا از دیدنش ذوق هم کردم...و هنوزم با دیدنش ذوق میکنم...

از خیلی سال قبل از اینکه بابا اینطوری اسمم رو ذخیره کنه از این اسم خوشم میومد...جزو معدود اسم های دخترونه ای بود که دوست داشتم اونطوری صدام بزنند...«یاسی»...

ماه ها پیش بطور اتفاقی از کنار یه عطر فروشی می‌گذشتم...

و یه دفه چشمم به یه نوشته افتاد...

«عطر گل یاس اصل» ...

می‌دونم شاید مسخره بنظر بیاد ولی هیچ نظری نداشتم که چه بویی ممکنه داشته باشه و همینطور رفتم داخل و از فروشنده خواستم عطر رو بهم نشون بده تا بوش رو فقط بشناسم...

اما چنان حس خوبی بهم داد که یکمش رو خریدم...و بعد از اون فقط از این عطر استفاده‌ کردم...

و الان اینطوریه که تمام اعضای خانواده ام و دوستام من رو با این بو میشناسند...

 

گلی
گلی سه شنبه, ۷ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۴۰ ب.ظ

Midnight in Paris

 

یادمه قبلاً فیلم هایی که تاریخ ساختشون زیر 2015 بود رو نمی‌دیدم...

و خب کم کم نظرم عوض شد...وقتی به این فکر میکنم که ممکن بوده نظرم عوض نشه و همچین شاهکاری رو از دست بدم احساس حماقت میکنم...

«نیمه شب در پاریس» یه فیلم رمانتیک_فانتزی با کمی چاشنی کمدیه... یعنی میشه کمدی هم جزء ژانرهاش در نظر گرفت ولی اینقدر مات و مبهوت قسمت های فانتزی و رمانتیکش می‌شید که شاید یادتون بره بخندید .

این فیلم یه تم نوستالژیک هم داره و کلا میخواد این مفهوم رو برسونه که انسان ها مدام دلشون میخواد تو دوره های گذشته زندگی کنند چون احساس میکنند همه چیز شاعرانه تر و رمانتیک تر....

خلاصه که پر از حس خوب و قشنگهwink

 

 

 

گلی
گلی شنبه, ۴ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۱۹ ق.ظ

Ice Americano

هوا سرده...

و طبیعتاً یه چیز گرم میچسبه...

اما من هوس آیس آمریکانو کردم...

این در صورتیه که فقط توی درامای کره ای دیدمش...

و هیچ نظری ندارم که مزه اش چطوریه...

و یه چیز مسخره تر...

من اصلا نمیتونم قهوه بخورم...

و این نوشیدنی هم که قهوه داره...

پس چرا هوس قهوه کردم؟؟؟....

گلی
گلی پنجشنبه, ۲ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۳۲ ب.ظ

خوب بودن یا نبودن...مسئله این است

_دختر گفت: تو آدم خوبی هستی.ولی در زندگی خوب بودن به هیچ دردی نمی خورد.

+مگر خود تو خوب نیستی؟

_ من؟ نه اصلا. با همین سن فهمیده ام که مردم وقتی میخواهند بگویند یک نفر خر و بی عرضه است، میگویند«چه آدم خوبی است»

 

 

این نوشته قسمتی از کتاب «عروسک فرنگی» نوشته «آلبا دسس پدس» است.

اینکه متن کاملا در مورد خیل عظیمی از مردم صدق می‌کنه رو تایید میکنم... اماااا...

برای من به شخصه اینطوریه که کمک به بقیه خیلی حس خوبی بهم میده و باعث میشه واقعا لبخند بزنم...و اینطوریم که با خودم میگم من وسیله ای بودم برای از بین رفتن مشکل یه آدم و این واقعا قشنگه....خدا با دیدن کار من لبخند زده پس دیگه مهم نیست مردم تو رو چی فرض کنند...

و اکثر مشکلات تعداد زیادی از مردم هم از همینجا شروع میشه:

«مردم منو چی فرض میکنند؟»

 

 

گلی
گلی چهارشنبه, ۱ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ب.ظ
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ---- ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی