داشتن خانواده ای که توی همچین محیطی مثل محل زندگیم به من اجازه بدند هروقت که دلم میخواد با دوستام برم مسافرت یکی از چیزایی که مدام بخاطرش خداروشکر میکنم...
اما ایندفعه به یه مشکل کوچیک خوردم....
داداشم میگه من دیوونه ام که توی این سرما میخوام پاشم برم کرمان...
بابام میگه من بهت اجازه دادم ولی پشیمونم چون احتمالا جسد یخ زده ات رو برامون بیارند...(دیگه بیشتر از این نمیتونست بزرگش کنه)
مامانمم که می بینه حرف اون دوتا اصلا برام مهم نیست و من عین خیالمم نیست دست به دامن عذاب وجدان انداختن به جونم شده و میگه قطعا به وحشتناک ترین شکل ممکن سرما میخورم و بقیه رو هم مریض میکنم. میگه فقط تصور کن هم تو اتوبوس بقیه رو مریض کنی هم بیای خونه ما مریض بشیم...
اما گفتم که...هیچکدوم از حرفاشون رو گوش نمیدم...
و خب قطعا میدونم سرما میخورم...شاید هم نخورم...مثل سال ۹۸ که فقط اطراف کرمان سرد بود و خود کرمان خیلی سرد نبود
باد زمستونی که میوزه قبل از اینکه برگ درختارو به لرزش دربیاره اول چونه من رو می لرزونه و محاله من از در برم بیرون و با دندونایی که از سرما بهم میخورن برنگردم داخل....
اما امکان نداره که نرم...
تاریخ بلیط اتوبوس برای یکشنبه هفته دیگه است و ما دقیقا توی روز موعود یعنی روز شهادت سردار کرمانیم....
هوا اینجا بارونیه نمیدونم اونجا هم بارونی هست یا نه اما من فقط در صورتی که چنان صورتم از بارون خیس بشه که انگار یه مشت آب پاشیدی روش چتر میبرم...تازه همونم اگه تو مسافرت نباشم نمیبرم...
امیدوارم سرماش استخوان سوز نباشه