...Loading

مرا هیچ کس نشناخته...خودم هم خودم را نشناخته ام:)

کمی غرغر صرفا جهت خالی کردن حرص...

بسم الله

 

خب..این مدت چند موضوع باعث شد در حد چنددقیقه حرص بخورم. شاید فکر کنید اینکه چیزی نیست چقدر مسخره. اما حقیقتا برای من هست. چون من معمولا آدمی ام که زیادی نسبت به اتفاقات منفی که برام می افته ریلکسم.

 

اول که من دقیقا دوماه و یک روز پیش به یه بنده خدایی پول قرض دادم . مبلغی که نیاز داشت تمام پس انداز من بود و گفت شنبه دیگه بهت پس میدم. منم رو حساب شناختی که ازش داشتم بهش قرض دادم. فکر کنم منظورش شنبه چندماه دیگه بود. . به هرحال که هنوز نداده و من قشنگ سه بار بهش گفتم و آخرین بار قرار بود 5 تیر بریزه به حسابم. کلا شخص محترمیه و میدونم بهم پس میده و الانم واقعا به مشکل برخورده اما شد یه تجربه واسم که دیگه وقتی خودم هشتم گرو نهمه به کسی پول قرض ندم . (تجربه اول این مدت)

 

دوم اینکه من جداً از آدمایی که نسبت به عقایدشون تعصب دارن متنفرم. طرف میاد یه بحث رو شروع میکنه بعد که میبینه یه نفر داره بادلایل منطقی ازش انتقاد میکنه پس میکشه:| مشکلت چیه دوست عزیز؟ کلا بهتره دیگه با همچین آدمایی هیچ گفتگویی نداشته باشم. (تکرار تجربه ای قدیمی)


سوم اینکه من ترجیح میدم وقتی با یکی حرف میزنم یا چت میکنم یه گفتگوی دو طرفه داشته باشم نه اینکه فقط شنونده باشم. طرف میشینه اینقدر از کارایی که کرده و داره میکنه و میخواد در آینده انجام بده حرف میزنه که آدم سردرد میگیره . یا یه طومار چت تحویل آدم میده که انگار داری رمان میخونی . بعض وقتا آدم حواسش نیست و خب فقط یکم زیاده روی میکنه اما اگر این اتفاق بشه سه بار و چهار بار خب واقعا این حس رو به طرف میدی که انگار برای اون شخص و وقتش هیچ ارزشی قائل نیستی و این واقعا غیرقابل تحمله.

 

یه مورد چهارمی هم هست که چندبار بخاطرش حرص خوردم و اون رو ترجیحا تو یه پست جدا مینویسم.


ممنون که نشستید غرغرام رو تا ته خوندیدheartheart

 

 

 

 

 

گلی
گلی چهارشنبه, ۸ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۴۹ ب.ظ

دخترا...سکوت نکنید

بارها شنیدم و خوندم دخترا و خانومایی که توی اماکن عمومی مورد تعرض قرار میگیرند بخاطر خجالت و شرم و حیا سکوت میکنند.ولی چرا؟ چرا اونی که باید خجالت بکشه عین خیالش نباشه و یه قربانی اینطور خودشو مجبور به سکوت کنه؟

فقط تصور کنید اون شخص مزاحم با سکوت شما باز هم به این رفتار مضخرفش ادامه بده. وحشتناک نیست که با سکوت جزوی از اتفاقی بشی که در آینده برای یه قربانی دیگه میوفته؟

پس دخترا...خانوما از حالا به بعد هروقت توی اماکن عمومی این اتفاق براتون افتاد حتی یه لحظه هم صبر نکنید که تردید به دلتون راه پیدا کنه. با فریاد و اعتراض رفتار اون فرد رو محکوم کنید و از مردم بخواید باهاتون همکاری کنند وبهتون کمک کنند(اینجا ایرانه...حتی اگر توبدترین شرایط اقتصادی و سیاسی باشیم حداقل چیزی که مطمئنم میشه بهش اعتماد کرد مردمه..مطمئن باشید یه مرد یا یه خانوم قوی مثل خودتون پیدا میشه که باهاتون هم صدا بشه). فوری با پلیس تماس بگیرید و به هیچ وجه بیخیال طرف نشید. حتی اگر تنظیم شکایت پدرتون رو درآورد.چون این حق شماست که با خیال راحت تواماکن عمومی رفت و آمد کنید. نزارید یه مشت آدم مریض این حق رو ازتون بگیرند.

به موجب ماده ۶۱۹ کتاب پنجم قانون مجازات اسلامی، «هرکس در اماکن عمومی یا معابر متعرض و مزاحم اطفال یا زنان شود یا با الفاظ و حرکات مخالف شئون و حیثیت به آنان توهین کند به حبس از ۲ تا ۶ ماه و تا ۷۴ ضربه شلاق محکوم خواهد شد»

پس لطفا سکوت نکنید...برای آرامش خودتون و دخترای دیگه...

گلی
گلی دوشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۷ ب.ظ

خجالت شاخه ای🌿

خجالت شاخه ای...

اسمش جالبه نه؟:)

خجالت شاخه ای یه پدیده عجیبه که طبق اون درخت ها در کنارهم رشد میکنند اما از لمس همدیگه خودداری می‌کنند... 

مثل اینکه دانشمندا خیلی راجبش تحقیق کردند اما هنوز به جواب قطعی راجبش نرسیدن. اما یه فرضیه در موردش فعلا در اولویت قرار داره.

سایش مکانیکی.

یعنی چی؟ یعنی همون‌طور که درختا در کنار هم رشد میکنند شاخه هاشون بهم میخوره و ساییده میشن. بعد شاخه های نازک تر و شکننده تر نیست و نابود میشن و همینطور که درخت رشد می‌کنه این ساییدگی ها و حذف هایی که اتفاق می‌افته باعث میشه این شکاف ها به وجود بیان:)) باحاله نه؟

نمی‌دونم چرا منو یاد بعضی آدما میندازه...

آدمایی که مدت ها در کنار هم وقت میگذرونند اما یه شکاف و مرز باریک بینشون هست که نمیزاره بهم نزدیک بشن...

​​​​​​باز من از هرچی دیدم یه مفهوم ادبی در آوردم °-°

​​​​​​

 

پ.ن۱: امروز ترجیح دادم برای اینکه کمتر دیوونه بشم با خانواده برم بیرون و خب دیدن غروب خورشید واقعا حالمو جا آورد.

پ.ن۲: بی صبرانه منتظرم کنکور رو بدم تا با دوستم بریم کلاس ثبت نام کنیم...تموم شو لعنتی

 

 

گلی
گلی چهارشنبه, ۱ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۹ ب.ظ

اندراوضاع آخرین روز بهار:)

سلام سلام...(خواستم یه سلام دیگه اضافه کنم که حس کردم دارم از سبک خاص سلام جناب جادوگر اسکی میرم http://mnkohi.blog.ir/)

آخرین روز بهار امساله..

اول که درس خوندن امروز با کنجکاوی های برادرزاده دوسال و نیمه گرامی همراه شد...قشنگ اینطوری بود:

Achieve به دست آوردن

_صدای چیه عمه جون؟

+دختر همسایه 

influence تاثیر گذاشتن 

_صدای چی بود ؟

+ بابای دختر همسایه

chart نمودار

_ این چی بود؟

+ موتورو ماشین

embassy سفارت

_ چیکار میکنی؟

+ درس میخونم

predict پیش بینی کردن 

_ کی اومد؟

+ بابات اومد 

detail جزئیات 

_ آقاجون کجاست ؟

+ سرکاره 

_ فردا می‌خوام برم پیشش 

+ باشه 

 

و.....

 

​​​​​​همون طور که در جریانید یه ده روز دیگه کنکوره:) هنوز استرس نگرفتم ...با اینکه خیلیم تو این مدت شاهکار نکردم ولی باز توکل به خدا...دیگه چیزیش نمونده..

این روزا به قدری درگیرم که حتی وقت نمیکنم لیوان قهوه ام رو بشورم :/ میارم میخورم چند ساعت بعد دوباره میرم تو همون درست میکنم...مامانم بفهمه دوساعت خوار و خفیفم می‌کنه که حداقل بده من بشورم... 

برنامه ام رو طوری تنظیم کردم که از ساعت استراحتم میزنم و حداقل پنج دقیقه رو دوش میگیرم و خب این دوش نگرفتنه داشت دیوونه ام میکرد که خداروشکر حل شد...همچین میگم انگار چه معضلی بودهlaugh...حقیقتا واسه من بود:))

دیگه اینکه بلیط قطار نتونستیم بگیریم و همون اتوبوس رو خریدیم ...با رایزنی های انجام شده موافقت خانواده های گرامی رو مبنی بر یک شب بیشتر موندن گرفتیم...

 

همین دیگه:)

آخرین شب بهارتون بخیر heart

 

 

​​​​​​

 

​​​​​

 

 

 

 

 

 

 

 

​​​​​

گلی
گلی سه شنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۵۹ ب.ظ

یه عالمه حرف:)

اول که بسم الله...

 

یه عالمه حرف دارم ولی میدونم باید به خلاصه ترین شکل ممکن بنویسمشون چون وقت ندارم:(

 

1: امشب دوساعت تموم با دخترا درگیر پیداکردن بلیط قطار بودیم ولی موفق نشدیم آخرشم تصمیم گرفتیم با اتوبوس بریم. در آستانه خرید بودیم که مامان ز گفت یکی ازآشناهاشون شاید فقط شاید بتونه برامون رزرو کنه ما هم فعلا امید بستیم به آقای غریبه ای که انگاری داره نجاتمون میده

 

2: دوست داشتیم جدا از تایمی که با بینهایت میگذروندیم یکمم خودمون مشهد بمونیم اما تنها مکان آشنایی که پدر اجازه موندن در اونجا رو بهم میده امشب پاسخگو نبود...هرچند اگرم بود تا 99 درصد ممکنه که تا آخر مرداد رزرو باشه..اما من آدم دل بستن به یک درصدام:)

 

3: جدیدا وقت زیادی برای خوب غذا خوردن یا اصلا غذا درست کردن ندارم. مامان که خودشم بزور میخوره نامردیه اگر ازش بخوام برای من هم غذا درست کنه...درنتیجه باز هم وزن کم کردم.

 

4:  دیروز گوشی قشنگم رو به جعبه قشنگش برگردوندم چون زیادی داشتم سریال میدیدم و ازش استفاده میکردم..سیمکارتم رو انداختم رو گوشی قدیمیم و اوضاع یه جورایی آرامش بخشه

 

5: زمان زیادی تا کنکورنمونده و میشه گفت گاهی فکر کردن بهش کمی نگرانم میکنه...اما هرچه بادا باد...

 

6: منی که هرروز خدا دوش میگرفتم جدیدا هر سه روز یکبار در حد چنددقیقه میرم و این مضخرف ترین و غیرقابل تحمل ترین قسمت کنکوری بودنه

 

7: اینکه وقتی داری عمیقا تلاش میکنی صاف برگردن بهت بگن توهیچی نمیشی واقعا قلب آدم رو میشکنه.. قدرت کلماتتون رو دست کم نگیرید..باز خوبه مامان و بابا هنوز بهم امیددارن...

 

8: بازم حرف هست ولی درس لعنتی.....

 

 

پ.ن: بیان چشه؟حتی نتونستم یه عکس آپلود کنم:( 

گلی
گلی چهارشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۷ ب.ظ

بی خوابی؟ نه..خودبیدارنگهداری:/

 

بعضی اوقات یه کارایی میکنم که می‌دونم باعث بهم خوردن سلامت جسمی و روانیم میشه اما خیلی مازوخیسم وار باز هم انجامشون میدم...

امشب چهارتا تا از این کارا رو باهم انجام دادم...

یک حوصله نداشتم شام درست کنم درنتیجه ضعف و سردرد گرفتم...

دو به موقع که خوابم میومد نخوابیدم در نتیجه احساس منگی و سنگینی سرم نسبت به بدنم رو دارم...عین اون بعد ظهر پاییزی که بیش از حد می‌خوابی:))

سه خط قرمز هامو زیر پا گذاشتم و استرس و تپش قلب رو به خودم تقدیم کردم...منو چه به گرفتن آمار پسرا؟

چهار باز هم نتونستم ذهنم و کنترل کنم و اینقدر فکر کردم که دیوونه شدم...

این روزا بیشتر از همیشه احساس میکنم نیازه که گوشیم رو خاموش کنم...فردا انجامش میدم و از گوشی قدیمیم استفاده میکنم تا شاید کمی هم که شده احساسات بهتری رو تجربه کنم...

دوستی نوشته بود بودن تو فضای مجازی مثل بودن تو یه قفسه...با این تفاوت که در قفس به روت بازه تا خودت رو نجات بدی اما اینکارو نمیکنی...الان میفهمم چی میگه 

​​​​​​

 

​​

 

 

 

 

​​​​​​

 

 

 

گلی
گلی پنجشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۲۸ ق.ظ

اندر احوالات یک کنکوری...

من می‌دونم یک ماهه رسیدن به هدف سخته 

می‌دونم خیلی کم کاری کردم 

آخرین روز اردیبهشت که شروع کردم میدونستم ممکنه نشه...

اما به اون یک درصد شدنه فکر کردم...

الآنم گاهی ناامید میشم اما سعی میکنم بازم ادامه بدم...

باید ادامه بدم...برای خودم که بعد مدت ها تازه دارم احساس میکنم یه هدفی دارم...

و برای مامان و بابا که اینهمه بهم امید دارند...

این روزا به قدری درگیر خوندن میشم که این وضعیتم به چشم مامان عجیب میاد و حس میکنه دارم خودم رو اذیت میکنم...هر از چندگاهی میاد و بهم میگه همه چیز به دانشگاه رفتن نیست و هر کار دیگه دوست داشته باشی میتونی انتخاب کنی...این حرفش باید بهم انگیزه بده ولی بدتر شرمنده ام می‌کنه...اینکه با وجود شرایط سخت خودش اینقدر به فکرمه بغضیم می‌کنه...

بابا هم با اینکه این روزا وقت سر خاروندن نداره بازم وقتش رو برام میزاره و به برنامه هام برای آینده ام گوش میده...

​​​​​​خلاصه که این روزا با تلاش و غم و امید و ناامیدی و یه عالمه احساسات متفاوت دیگه داره میگذره...

 

 

پ.ن۱: سلول های بدنم با هر نوع ماده کافئین دار مشکل دارند اما بخاطر بیدارموندن مجبورم از فردا قهوه بخورم..

پ.ن۲: امشب یه قول خیلی خیلی مهم به یه دوست دادم.. این باشه اینجا یادگاری برای اون لحظه...

پ.ن ۳: گفتم بالاخره نقل مکان کردم به حیاط؟ هوا بسی خوبه:)

 

​​

 

گلی
گلی سه شنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۵۲ ب.ظ

گوی طلایی آبی... :):

نمی‌دونم از بین شمایی که این متن رو می‌خونید کسی انیمیشن « درون و بیرون » رو دیده یا نه. توی این انیمیشن وقتایی که شخصیت اصلی خوشحال بود یه گوی طلایی تو وجودش ساخته میشد و وقتایی که ناراحت بود یه گوی آبی...اگر هردوی این احساسات رو داشت یه گوی طلایی آبی درست میشد...

احساس کردن هردوی این احساسات عجیبه و آدمو گیج می‌کنه..اما بدجوری خاطره سازه... برای من اینطور بوده که خاطره وقتایی که این دوتا احساس رو باهم داشتم رو با جزئیات هرچه تمام تر یادمه ‌... و جالب اینکه اکثراً روالی هم که طی میکنند شبیه همه...یعنی من با ذوق میام راجب یه چیزی که ازش خوشحالم حرف میزنم و با یه سری صورت و پوکر و خب که چی روبه رو میشم...مثل امشب...

وقتی با ذوق پریدم تو حیاط و از برنده شدنم تو مسابقه حرف زدم...

فقط انتظار داشتم یکی لبخند بزنه و بگه آفرین...گفتن همین یه کلمه مگه چه سختی داره؟ من براش سخت تلاش کرده بودم و واقعا خوشحال بودم...چی میشد با یه تعریف خشک و خالی نزارن اون احساسات منفی بعدش سراغم بیاد...

بجاش دوستم یه عالمه ذوق کردو جیغ جیغ کرد...که اگر بعدش بلافاصله بهش زنگ نزده بودم و اینطور نمی‌کرد الان فقط یه گوی آبی داشتم و هیچ خبری از رنگ طلایی نبود.‌‌..

بعضی اوقات آدما نمی‌فهمن با حرفاشون چه کارا که نمیتونند بکنند...

​​​​​​فقط با یک کلمه میشه روز یه آدم رو ساخت...

و با یک کلمه و حتی کمتر از اون...یه طرز نگاه و سکوت میشه گند زد به همه چی...

خلاصه که سرتون رو درد نیارم...به هرچی می‌پرستید تو ذوق هیچکس نزنید...حتی شده تظاهر کنید ولی تو ذوق نزنید.‌..از کلماتتون هم به قشنگی استفاده کنید..دنیا همنیحوریش سخت هست بیاید حداقل خودمون به همدیگه آسون بگیریم...

گلی
گلی يكشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۲۹ ب.ظ

متروپل به دور از شایعه...

این رو بزارید به حساب یه خواهش خواهرانه...

اگر خواستید خبری از متروپل بگیرید، قبل از هر شبکه و کانال و پیجی اول به این پیج سر بزنید..

Dakhmeh_design@

 

تا ببینید و حس کنید درد و غم و همدلی و واقعیت رو...

گلی
گلی چهارشنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۵۹ ب.ظ

بعد سالها دوباره کتک خوردم...:/

آقا حقیقتا من بچه بودم خیلی اذیت میکردم..خیلیااا 

مامانم منو می‌برد مسجد ، بین مردم رد میشدم چادرشونو با چارقدو همه چی از سرشون می‌کشیدم... چون ریز و سریع بودم هم کسی دستش بهم نمی‌رسید.. یا اینکه ملت میرفتن سجده من کف پاشون رو قلقلک میکردم ... خونه هم کارم همین بود...نمی‌دونم چرا وقتی یکی میخواست نماز بخونه بدتر میشدم... تازه یه بار هم سر این اذیت کردنه کم مونده بود کور بشم...بابام رفته بود سجده و من رو کمرش می‌نشستم و بلا به نسبتش پیتیکو پیتیکو میکردم ، یه بار هی دید هرچی ذکر بیشتر میگه هرچی یواش تر میگه من از رو نمی‌رم اومد یواش سر از سجده برداشت وحواسش نبود بخاری اون سمته:)...من با سر افتادم روش و کنار چشمم قشنگ سوخت...فقط در حد چند میلیمتر با چشمم فاصله داشت...ولی خب خدا رحم کرد...

بعد مامان من از اون مامانا بود که وقتی یه بلایی سرم می اومد میترسید بدتر منو میزد•_•

حداقل هر دو روز یکبار بخاطر کارخرابیام و بلاهایی که سر خودم می‌آوردم کتک می‌خوردم...

یادم نیست آخرین بار کی کتک خوردم...البته اگر امشب رو حساب نکنیم.‌.

کتک امشب میشه گفت عمدی نبود...که اگر بود به قول خودش رسوایی به راه می‌انداختم...ولی خب نبود...

مامان اومد با دمپاییم به یه گربه سمج توی حیاط حمله کنه...با تمام قوا پرتش کرد فقط نشونه گیریش خوب نبود..محکم کوبیدش تو صورت من...به ثانیه نکشید صدای بلندو بااعتراض من که میگفتم مامان و صدای بلند خنده جفتشون رفت هوا...واقعا که..سه ساعت داشتند بهم می‌خندیدند...اینقدر خندیدند که خودمم دردمو یادم رفت و خندیدم...بابا میگه کاشکی ازش فیلم می‌گرفتم... اینقدر دلش میخواست فیلمش رو داشته باشه که کم مونده بود بگه یه بار دیگه این صحنه رو اجرا کنید من ضبطش کنم..

نمی‌دونم من چرا اینقدر غیرمنتظره و سهوا کتک می‌خورم...یه بارم یکی از همکلاسی هام میخواست محکم بزنه به شونه یکی اون جاخالی داد زد تو گوش من:/ امشب هم که اینطوری شد...

من آدم لوسی نیستم...مثلا داداشم بگیره منو تا سر حد مرگ بزنه ولی بدونم داریم شوخی میکنیم یه ذره هم ناراحت نمیشم...ولی امان از اینکه یکی جدی نوک انگشتش بهم بخوره...اون وقته که بیا و جمعش کن...

خلاصه که ضرب دست مامان رو بعد عمری چشیدم...

خوب اومده که میگن از جلوی مامان دمپایی به دست باید فرار کرد...

​​​​​

​​​​​

 

گلی
گلی دوشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۸ ب.ظ
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ---- ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی