...Loading

مرا هیچ کس نشناخته...خودم هم خودم را نشناخته ام:)

نمی‌دونم...فقط شب خیلی غم انگیزیه...

سلام ...بعد از بیشتر از دوماه...

فقط اومدم بگم امشب خیلی شب دردناکیه...مزخرف ترین شب زندگیم توی هشت ماه گذشته است... به دعاتون برای صبوری خودم و یه دوست شدیدا نیازمندم...

همین..

گلی
گلی چهارشنبه, ۲ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۵۰ ب.ظ

خانه رقصان

کافکا رو که یادتون هست؟ 

تو دوتا پست قبل تر راجبش نوشتم:)

نوشتن راجب کافکا و وایرال شدن یه عکس تو شبکه های اجتماعی منو به پراگ زادگاهش کشوند.

شاید دیده باشیدش. با این عناوین:

*وقتی میخوام خودمو تو دل کراشم جا بدم.

*من بین فالووینگای کراشم.

*تفاوت من و خانواده ام.

و از این دست مطالب

ولی شاید خیلیا ندونن اصلا این عکس چی هست؟ دوستم کاملا مطمئن بود که فتوشاپه تا اینکه چندتا مقاله به خوردش دادم.

 

این ساختمون یه اسم قشنگ داره« خانه رقصان» :)

البته با اسم های دیگه هم صداش میزنند. مثل ساختمان رقصان ، خانه مست ، جینجر و فرد.

شاید براتون سوال بشه که چرا جینجر و فرد. چون اون دوتا تو زمان خودشون بخاطر رقص خوبشون مشهور بودند.

این ساختمون بین سالهای 1992 تا 1996 به دستور اولین رئیس جمهور چک روی ویرانه های یک ساختمون که تو جریال بمب گذاری سال 1945 چک نابود شده بود ساخته شده و الان به عنوان یکی از مشهورترین بناهای دنیا شناخته میشه. جالبه بدونید مردم اون زمان بخاطر اینکه ساختمان رقصان شکل غیر سنتی داشته نسبت بهش اعتراض داشتند.

خلاصه که بنایی بسی زیبا و خاصه:)

 

حرف دیگه ای نیست اما...

چون از کافکا یاد کردیم بیاید یکمم غرق این جمله قشنگش بشیم:)

دوست داشتن را در چشمی بجوی

که حتی وقتی بسته است...

رویای تو را ببیند..:)

 

شبتون بخیر..

گلی
گلی چهارشنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۱، ۱۱:۰۷ ب.ظ

بالاخره .. کرونای لعنتی💔

بسم الله

 

میخواستم دو سه ساعت پیش بنویسم اما اینقدر حالم بد بود که فقط یه جا افتادم. خوابم برد و در طی اون دوساعت ، پنجاه بار با کابوس از جا پریدم. تمام بدنم می‌لرزید و وقتی پتو مینداختم خیس عرق میشدم. ۹۰ درصد کابوس هایی که می‌دیدم مال انتخاب رشته بود. اعتراف میکنم تو این دوازده سال تحصیلی سر هیچی اینقدر به فنا نرفتم. حتی کنکور هم برام اینطوری نبود. اما این انتخاب رشته واقعا اعصابم رو بهم ریخت . بس که همه فاز مشاور گرفته بودن و به همه چی گیر میدادن. 

 

​​​​​بگذریم که اون قصه سر دراز دارد. 

امروز از کتابخونه زنگ زدند و گفتند خانوم گلی خانوم انگار نمیخوای کتابا رو بیاری. و خب من همین چند روز پیش فهمیدم مهلت یک ماهه ای که برای امانت کتابا بخاطر کرونا درنظر گرفته بودند برداشته شده و خب طبق روال قبل باید دو هفته ای پس بدیم. عذرخواهی کردم و گفتم گیج بازی در آوردم و حتما تا پس فردا میارم. 

 

اینکه در برابر اتفاقات سخت زندگی کم نمیارم و همچنان امیدوار میمونم شاید تنها ویژگی خوبم باشه. اما امروز و امشب اینقدر از لحاظ جسمی ضعیف شدم که اشکم در اومد و احساس تنهایی کردم. کاش میشد با یکی حرف زد. نمیخوام با دغدغه هام اعصاب مامان و بابا رو بهم بریزم چون خودشون به اندازه کافی دارن دردسر میکشن و همین باعث شده احساس تنهایی بهم دست بده. 

 

سر دردم داره اوج میگیره و دماغم کیپ شده. شدیدا میل به گریه دارم. 

​​​​​​

گلی
گلی چهارشنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۰۷ ق.ظ

راستی..لذت تنها بودن را چشیده ای؟

 

راستی لذت تنها بودن را چشیده ای؟ قدم زدنِ تنها ، دراز کشیدنِ تنها توی آفتاب؟

چه لذت بزرگی است برای یک موجود عذاب کشیده ، برای قلب و سر! منظورم را میفهمی؟

آیا تا به حال مسافت زیادی را تنها قدم زده ای؟

قابلیت لذت بردن از آن ، دلالت بر مقدارِ زیادی فلاکت گذشته و نیز لذت های گذشته دارد.

وقتی پسربچه بودم خیلی تنها می ماندم؛ اما آنها بیشتر به زور شرایط بود نه به انتخاب خودم؛

اما حالا، با شتاب به طرف تنهایی میروم، 

همانطور که روخانه ها با شتاب به طرف دریا سرازیر میشوند.

 

فرانتس کافکا.نامه به فلیسه

 

فرانتس کافکا یکی از بزرگترین نویسنده های آلمانی بوده. تو سال 1883 به دنیا میاد و سال 1912 با فلیسس آشنا میشه. فاصله 350 کیلومتر زادگاهشون ازهم باعث میشه کافکا از نوشتن برای نشون دادن عشقش به فلیسه کمک بگیره.نامه هایی پر از شور و عشق و اضطراب که هر روز و حتی گاها دو یا سه بار در روز فرستاده میشدند.نامه به فلیسه کتابیه شامل بعضی از نامه های کافکا به فلیسه طی سالهای 1912 تا 1917. اگر دوست داشتید مطالعه کنید :)

 

بنظرم گاهی تنهایی واقعا حال خوب کنه. ذهن آدم آروم میشه . اما برای همیشه؟ حقیقتا ترسناک بنظر میاد.

 


پ.ن : سلام از یکی که تا حالا پنجاه بارسنجش رو رفرش کرده. استرس ندارم فقط کنجکاوم.نتیجه نهایی رو حتما میام میگم:)

پ.ن 2: عکس مربوط به انیمه« سرویس تحویل کی کی » میباشد:) وایب ساده و حال خوب کنی داشت. من دوسش داشتم.

 

گلی
گلی چهارشنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۱۲ ق.ظ

بیسکوییت با طعم کنکور

بسم الله

 

سلام:) 

بالاخره کنکور هم تموم شد...

دیدید گاهی طعم یه خوراکی ، بوی یه عطر یا حتی یه آب و هوای خاص یه سری احساسات قدیمی رو به یادت میارن؟ حس بودن تو یه مکان و زمان خاص. بعضی اوقات میتونه حس خوبی باشه بعضی اوقاتم میتونه عذاب آور باشه. برای من بیسکوییتی که تو این دو جلسه کنکور خوردم اینطوره شده. خیلی ازش نگذشته اما امروز دوباره با خوردن همون مدل بیسکوییت حس بودن تو جلسه برام تداعی شد . البته خداروشکر من چون استرسی نیستم و در اون لحظه جدا داشتم از خنکای کولر لذت میبردم تداعی کننده یه حس خوب شد.(بنظرتون ممکنه با دیدن نتایج نظرم عوض بشه؟:|)

 

بعد از هر کنکور بابا درو به روم باز میکرد و میگفت بزار یه نگاه به رنگ و روت بندازم ببینم چیکار کردی؟ هر سری میخندیدم و میگفتم تا نتایج نیاد مشخص نیست.

اندک امیدی دارم اما اگرم نشد مهم نیست. بازم تلاش میکنم.

توی این مدت جدا باید از م و حرفای منفیش فاصله بگیرم. حس بدی بهم میده. خودش آدم خوبیه ولی همیشه سر یه سری چیزا موج منفیه. حضوری که ترجیح میدم فعلا کسی رو نبینم توی وات هم آن نمیشم . 

ای روزا بنا به دلایلی رفت و آمد به خونمون زیاد شده و این جدا رو مخمه چون معمولا کسی خونه نیست و من باید جوابشون رو بدم و بین سوالایی که معمولا مرتبط با کاریه که 99 درصدشون بخاطرش اومدن یه سری سوالات شخصی هم ازم میپرسن. هرچند با متانت و مهربونی جواب میدم ولی به بعضیاشون ته دلم یه بتوچه هم میگم :/ آخه من تورو اصلا نمیشناسم مامان بابام میشناسنت چرا باید ازم بپرسی روزامو چطوری میگذرونم و با کیا میرم و میام؟

 

دیگه اینکه دیروز بلافاصله بعد کنکور رفتم کتابخونه محبوبم و چندتا جلد کتاب آوردم. کتابایی که مدت ها دنبالشون بودم و ازدیدنشون بین کتابای دیگه حسابی ذوق زده شدم. یه کتاب هم به پیشنهاد پ برداشتم . موقعی که کتابدار داشت برام تاریخ میزد با دیدن یکی از کتابا با یه لحن خاص بهم گفت این کتاب طلسمت میکنه ها مراقب باش. از دیروز که کتاب رو شروع کردم هروقت صداش تو گوشم میپیچه لبخند رو لبم میشینه. جفت کتابدارای اونجا رو خیلی دوست دارم.

 

 

خلاصه که به پایان آمد دفتر کنکور... اما شدیدا امیدوارم این حکایت کنکور همچنان باقی نمونه..:)

 

 

 

گلی
گلی يكشنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۱، ۰۶:۴۹ ب.ظ

کمی غرغر صرفا جهت خالی کردن حرص...

بسم الله

 

خب..این مدت چند موضوع باعث شد در حد چنددقیقه حرص بخورم. شاید فکر کنید اینکه چیزی نیست چقدر مسخره. اما حقیقتا برای من هست. چون من معمولا آدمی ام که زیادی نسبت به اتفاقات منفی که برام می افته ریلکسم.

 

اول که من دقیقا دوماه و یک روز پیش به یه بنده خدایی پول قرض دادم . مبلغی که نیاز داشت تمام پس انداز من بود و گفت شنبه دیگه بهت پس میدم. منم رو حساب شناختی که ازش داشتم بهش قرض دادم. فکر کنم منظورش شنبه چندماه دیگه بود. . به هرحال که هنوز نداده و من قشنگ سه بار بهش گفتم و آخرین بار قرار بود 5 تیر بریزه به حسابم. کلا شخص محترمیه و میدونم بهم پس میده و الانم واقعا به مشکل برخورده اما شد یه تجربه واسم که دیگه وقتی خودم هشتم گرو نهمه به کسی پول قرض ندم . (تجربه اول این مدت)

 

دوم اینکه من جداً از آدمایی که نسبت به عقایدشون تعصب دارن متنفرم. طرف میاد یه بحث رو شروع میکنه بعد که میبینه یه نفر داره بادلایل منطقی ازش انتقاد میکنه پس میکشه:| مشکلت چیه دوست عزیز؟ کلا بهتره دیگه با همچین آدمایی هیچ گفتگویی نداشته باشم. (تکرار تجربه ای قدیمی)


سوم اینکه من ترجیح میدم وقتی با یکی حرف میزنم یا چت میکنم یه گفتگوی دو طرفه داشته باشم نه اینکه فقط شنونده باشم. طرف میشینه اینقدر از کارایی که کرده و داره میکنه و میخواد در آینده انجام بده حرف میزنه که آدم سردرد میگیره . یا یه طومار چت تحویل آدم میده که انگار داری رمان میخونی . بعض وقتا آدم حواسش نیست و خب فقط یکم زیاده روی میکنه اما اگر این اتفاق بشه سه بار و چهار بار خب واقعا این حس رو به طرف میدی که انگار برای اون شخص و وقتش هیچ ارزشی قائل نیستی و این واقعا غیرقابل تحمله.

 

یه مورد چهارمی هم هست که چندبار بخاطرش حرص خوردم و اون رو ترجیحا تو یه پست جدا مینویسم.


ممنون که نشستید غرغرام رو تا ته خوندیدheartheart

 

 

 

 

 

گلی
گلی چهارشنبه, ۸ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۴۹ ب.ظ

دخترا...سکوت نکنید

بارها شنیدم و خوندم دخترا و خانومایی که توی اماکن عمومی مورد تعرض قرار میگیرند بخاطر خجالت و شرم و حیا سکوت میکنند.ولی چرا؟ چرا اونی که باید خجالت بکشه عین خیالش نباشه و یه قربانی اینطور خودشو مجبور به سکوت کنه؟

فقط تصور کنید اون شخص مزاحم با سکوت شما باز هم به این رفتار مضخرفش ادامه بده. وحشتناک نیست که با سکوت جزوی از اتفاقی بشی که در آینده برای یه قربانی دیگه میوفته؟

پس دخترا...خانوما از حالا به بعد هروقت توی اماکن عمومی این اتفاق براتون افتاد حتی یه لحظه هم صبر نکنید که تردید به دلتون راه پیدا کنه. با فریاد و اعتراض رفتار اون فرد رو محکوم کنید و از مردم بخواید باهاتون همکاری کنند وبهتون کمک کنند(اینجا ایرانه...حتی اگر توبدترین شرایط اقتصادی و سیاسی باشیم حداقل چیزی که مطمئنم میشه بهش اعتماد کرد مردمه..مطمئن باشید یه مرد یا یه خانوم قوی مثل خودتون پیدا میشه که باهاتون هم صدا بشه). فوری با پلیس تماس بگیرید و به هیچ وجه بیخیال طرف نشید. حتی اگر تنظیم شکایت پدرتون رو درآورد.چون این حق شماست که با خیال راحت تواماکن عمومی رفت و آمد کنید. نزارید یه مشت آدم مریض این حق رو ازتون بگیرند.

به موجب ماده ۶۱۹ کتاب پنجم قانون مجازات اسلامی، «هرکس در اماکن عمومی یا معابر متعرض و مزاحم اطفال یا زنان شود یا با الفاظ و حرکات مخالف شئون و حیثیت به آنان توهین کند به حبس از ۲ تا ۶ ماه و تا ۷۴ ضربه شلاق محکوم خواهد شد»

پس لطفا سکوت نکنید...برای آرامش خودتون و دخترای دیگه...

گلی
گلی دوشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۷ ب.ظ

خجالت شاخه ای🌿

خجالت شاخه ای...

اسمش جالبه نه؟:)

خجالت شاخه ای یه پدیده عجیبه که طبق اون درخت ها در کنارهم رشد میکنند اما از لمس همدیگه خودداری می‌کنند... 

مثل اینکه دانشمندا خیلی راجبش تحقیق کردند اما هنوز به جواب قطعی راجبش نرسیدن. اما یه فرضیه در موردش فعلا در اولویت قرار داره.

سایش مکانیکی.

یعنی چی؟ یعنی همون‌طور که درختا در کنار هم رشد میکنند شاخه هاشون بهم میخوره و ساییده میشن. بعد شاخه های نازک تر و شکننده تر نیست و نابود میشن و همینطور که درخت رشد می‌کنه این ساییدگی ها و حذف هایی که اتفاق می‌افته باعث میشه این شکاف ها به وجود بیان:)) باحاله نه؟

نمی‌دونم چرا منو یاد بعضی آدما میندازه...

آدمایی که مدت ها در کنار هم وقت میگذرونند اما یه شکاف و مرز باریک بینشون هست که نمیزاره بهم نزدیک بشن...

​​​​​​باز من از هرچی دیدم یه مفهوم ادبی در آوردم °-°

​​​​​​

 

پ.ن۱: امروز ترجیح دادم برای اینکه کمتر دیوونه بشم با خانواده برم بیرون و خب دیدن غروب خورشید واقعا حالمو جا آورد.

پ.ن۲: بی صبرانه منتظرم کنکور رو بدم تا با دوستم بریم کلاس ثبت نام کنیم...تموم شو لعنتی

 

 

گلی
گلی چهارشنبه, ۱ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۹ ب.ظ

اندراوضاع آخرین روز بهار:)

سلام سلام...(خواستم یه سلام دیگه اضافه کنم که حس کردم دارم از سبک خاص سلام جناب جادوگر اسکی میرم http://mnkohi.blog.ir/)

آخرین روز بهار امساله..

اول که درس خوندن امروز با کنجکاوی های برادرزاده دوسال و نیمه گرامی همراه شد...قشنگ اینطوری بود:

Achieve به دست آوردن

_صدای چیه عمه جون؟

+دختر همسایه 

influence تاثیر گذاشتن 

_صدای چی بود ؟

+ بابای دختر همسایه

chart نمودار

_ این چی بود؟

+ موتورو ماشین

embassy سفارت

_ چیکار میکنی؟

+ درس میخونم

predict پیش بینی کردن 

_ کی اومد؟

+ بابات اومد 

detail جزئیات 

_ آقاجون کجاست ؟

+ سرکاره 

_ فردا می‌خوام برم پیشش 

+ باشه 

 

و.....

 

​​​​​​همون طور که در جریانید یه ده روز دیگه کنکوره:) هنوز استرس نگرفتم ...با اینکه خیلیم تو این مدت شاهکار نکردم ولی باز توکل به خدا...دیگه چیزیش نمونده..

این روزا به قدری درگیرم که حتی وقت نمیکنم لیوان قهوه ام رو بشورم :/ میارم میخورم چند ساعت بعد دوباره میرم تو همون درست میکنم...مامانم بفهمه دوساعت خوار و خفیفم می‌کنه که حداقل بده من بشورم... 

برنامه ام رو طوری تنظیم کردم که از ساعت استراحتم میزنم و حداقل پنج دقیقه رو دوش میگیرم و خب این دوش نگرفتنه داشت دیوونه ام میکرد که خداروشکر حل شد...همچین میگم انگار چه معضلی بودهlaugh...حقیقتا واسه من بود:))

دیگه اینکه بلیط قطار نتونستیم بگیریم و همون اتوبوس رو خریدیم ...با رایزنی های انجام شده موافقت خانواده های گرامی رو مبنی بر یک شب بیشتر موندن گرفتیم...

 

همین دیگه:)

آخرین شب بهارتون بخیر heart

 

 

​​​​​​

 

​​​​​

 

 

 

 

 

 

 

 

​​​​​

گلی
گلی سه شنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۵۹ ب.ظ

یه عالمه حرف:)

اول که بسم الله...

 

یه عالمه حرف دارم ولی میدونم باید به خلاصه ترین شکل ممکن بنویسمشون چون وقت ندارم:(

 

1: امشب دوساعت تموم با دخترا درگیر پیداکردن بلیط قطار بودیم ولی موفق نشدیم آخرشم تصمیم گرفتیم با اتوبوس بریم. در آستانه خرید بودیم که مامان ز گفت یکی ازآشناهاشون شاید فقط شاید بتونه برامون رزرو کنه ما هم فعلا امید بستیم به آقای غریبه ای که انگاری داره نجاتمون میده

 

2: دوست داشتیم جدا از تایمی که با بینهایت میگذروندیم یکمم خودمون مشهد بمونیم اما تنها مکان آشنایی که پدر اجازه موندن در اونجا رو بهم میده امشب پاسخگو نبود...هرچند اگرم بود تا 99 درصد ممکنه که تا آخر مرداد رزرو باشه..اما من آدم دل بستن به یک درصدام:)

 

3: جدیدا وقت زیادی برای خوب غذا خوردن یا اصلا غذا درست کردن ندارم. مامان که خودشم بزور میخوره نامردیه اگر ازش بخوام برای من هم غذا درست کنه...درنتیجه باز هم وزن کم کردم.

 

4:  دیروز گوشی قشنگم رو به جعبه قشنگش برگردوندم چون زیادی داشتم سریال میدیدم و ازش استفاده میکردم..سیمکارتم رو انداختم رو گوشی قدیمیم و اوضاع یه جورایی آرامش بخشه

 

5: زمان زیادی تا کنکورنمونده و میشه گفت گاهی فکر کردن بهش کمی نگرانم میکنه...اما هرچه بادا باد...

 

6: منی که هرروز خدا دوش میگرفتم جدیدا هر سه روز یکبار در حد چنددقیقه میرم و این مضخرف ترین و غیرقابل تحمل ترین قسمت کنکوری بودنه

 

7: اینکه وقتی داری عمیقا تلاش میکنی صاف برگردن بهت بگن توهیچی نمیشی واقعا قلب آدم رو میشکنه.. قدرت کلماتتون رو دست کم نگیرید..باز خوبه مامان و بابا هنوز بهم امیددارن...

 

8: بازم حرف هست ولی درس لعنتی.....

 

 

پ.ن: بیان چشه؟حتی نتونستم یه عکس آپلود کنم:( 

گلی
گلی چهارشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۷ ب.ظ
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ---- ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی