من قسمت قبلی مری پاپینز رو ندیدم اما این قسمت برای من رنگارنگ و پر از حس خوب بود.
این فیلم ژانر موزیکال فانتزی داره و اگر فیلمای موزیکال رو دوست دارید به احتمال زیاد از این فیلم هم خوشتون میاد. اما اگر به محتوای سنگین و تامل برانگیز علاقه دارید شاید بهتر باشه بیخیالش بشید.😉
من برای تقویت زبان شعرهاش روحفظ کردم و باهاشون میخوندم و خب هم کلمات زیادی یاد گرفتم، هم لذت همخوانی با بازیگر ، فیلم رو برام جذاب تر میکرد🌿✨
البته اینم بگم نقد هایی به این فیلم وارد شد که بیشتر از طرف افرادی بود که قسمت قبلی این فیلم رو دیدند ولی خب چون من ندیده بودم این قسمت برام لذت بخش بود🍀🌸
امیدوارم شما هم اگر خواستید ببینید ازش لذت ببرید🌌💜
یه جا نوشته بود:«سالها پیش برای آخرین بار رفتیم توی کوچه و با دوستامون بازی کردیم، بدون اینکه بدونیم آخرین باره...»
به گمونم اگر هرکدوممون میدونستیم اون بار ، آخرین باره ، شاید ساعتها بیشتر مشغول میشدیم و تمام اون لحظات رو جزء به جزء به خاطر میسپردیم...
اما ندونستیم و نفهمیدیم و حیف که اثری از خاطره اش نیست...
دیگه چی؟...باز هم بوده؟..
آخرین باری که یه شخص خاص و عزیز رو بغل کردیم بدون اینکه بدونیم قراره از دستش بدیم ، و دیگه هرگز گرمی آغوشش رو تجربه نکردیم....
آخرین باری که شب از هیجان اردوی مدرسه به رخت خواب رفتیم...و بعد دیگه هرگز اون حس تکرار نشد...
زندگی همه امون پر از این آخرین بارهاست...
یه روز هم برای آخرین بار زندگی میکنیم...
و برای آخرین بار میخندیم...
برای آخرین بار گریه میکنیم...
برای آخرین بار دستگیره در رو لمس میکنیم...
برای آخرین بار اون آدمی که آزارمون داد و با حرفاش یا کارهاش غصه به جونمون انداخت رو میبینیم...
میدونی وقتی بفهمی آخرین باره دیگه واقعا هیچی اهمیت نداره...
و حتی اگر همین روز ها و سالها رفتنی نشی ، چندین سال دیگه وقتی که با موهای سپید و عصا به دست یه گوشه نشسته بودی ، واقعا همه چیز برات بی معنا بنظر میرسه، به غیر از احساس قشنگ یادآوری خاطراتت و کار های خوبت....
باور کنید اون موقع حسرت نگفتن حرفای قشنگ به آدمای عزیز زندگیتون از پا درتون میاره...فقط بهش فکر کن... حتی شده چند لحظه...
اون موقع دیگه مهم نیست توی امتحان دبیرستانت چند شدی...
دیگه مهم نیست رئیست از کار اخراجت کرده...
دیگه مهم نیست فامیل در موردت چی فکر میکنند...
هر چیزی یه بار آخری داره...
به آخرین باری که گرمای خورشید رو حس میکنی و به آخرین باری که با حواس جمع به این دنیا خیره میشی فکر کن...
به آخرین بارها فکر کن و بترس از حسرت های تلنبار شده از کارهای خوبی که میتونستی انجام بدی و ندادی، و حیف از اون لبخندی که از دنیا دریغش کردی....
یه آدم با یه ذهن سالم مونده از حجم تکالیف تشخیص آرایه و دستور زبان ، میخونه و لذت میبره . ولی یه دانش آموز کنکوری یاد گرفته فقط اجزا رو ببینه و نقش هرکدوم رو مشخص کنه...
اینکه دانش آموز بفهمه هسته چیه فعل چیه مفعول چیه استعاره چیه خیلیم خوبه...واقعا یادگرفتنش سواد فرهنگی آدم رو هم ارتقا میده. ما داریم زبان فارسی رو خیلی دقیق یادمیگیریم و این واقعا قشنگه.
ولی نه اینطوری که وسط لذت بردن از ستایش فوق العاده خواجه عبدالله انصاری با خدا معلم گرامی دانش آموز بیچاره رو مجبور کنه بشینه اجزای شعرو بنویسه.
بزار لذت ببریم لطفا.
البته که ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی معلم عزیز...ولی چون داشتم شعر میخوندم و یاد اون لحظات افتادم گفتم بیام یه تخلیه حرص بزنم...
امشب داشتم با خودم فکر میکردم اگر یه روز صبح بیدار شدم و دیدم من آخرین انسان روی زمینم چیکار میکردم؟
اولش به ذهنم رسید که میرم یه عالمه خوراکی از فروشگاه ها بر میدارم... بعد به این فکر کردم که به گرون ترین مغازه های شهر برم و لباسای مختلف بپوشم و با لباس عروس برای خودم توی خیابونا بچرخم...
اما بعدش به هرچی که فکر میکردم یه جورایی به هر نحوی که میشد به وجود آدمای دیگه نیاز داشتم...
به این فکر کردم که برم سینما اما کسی نبود که فیلم رو پخش کنه...
به این فکر کردم برم خوشمزه ترین غذای رستوران هارو تست کنم اما کسی نبود که غذایی درست کنه...
به این فکر کردم برم مسافرت اما با کدوم خلبان؟با کدوم راننده؟
بعدش رفته رفته همه چیز واقعا ترسناک بنظر رسید...
اون حس تنهایی واقعا عجیب و ترسناک بود...
برای اولین بار دلم شدیداً برای وجود هر نوع بشری تنگ شد...
فقط یه بار این تنهایی رو عمیقاً تصور کنید... وحشتناک نیست؟
من وقتی بیخواب میشم جدا عجیب غریب میشم...چنان توی خیالاتم غرق میشم که انگار دارم با تمام وجودم حسش میکنم...
خلاصه که از همین الان تصمیم گرفتم تا میتونم توی روز خودمو خسته کنم تا شب سر وقت خوابم ببره و اینهمه فکرای عجیب غریب نکنم...
شما هم اینطورید که همیشه یه غذا یا دسر رو پایه ثابت افطار دارید؟
ما اینطوری نیستیم... :(
یه دختر شمالی رو توی اینستا فالو دارم توی این مدت ماه رمضان متوجه شدم فرنی پای ثابت افطارشونه...من فرنی دوست دارم...
اماااا...اگر میخواستم یه چیزی پای ثابت سفره افطارمون باشه اون چیز قطعا شله زرد بود... خوشمزه اس..اینقدر دلم میخواد درست کنم ولی بلد نیستم. شاید بگید بلدی نمیخواد و آسونه و از این جور حرفا اما بنظرم یادگیری هرچیزی به یه استاد خوب یا تلاش های زیاد بستگی داره اگر منم یه بار یکی کنارم باشه و یادم بده قطعا یاد میگیرم. یا اگر فرصت چندبار امتحان کردنش رو داشتم مطمئنا بلد میشدم.اما متاسفانه مامان بلد نیست چون بابا اصلا غذای شیرین نمیخوره و آبجی هم اینقدر سرش شلوغه که دلم نمیاد کار بدم دستش...
چند مدت پیش خیلی قبل تر از ماه رمضان دوستم که توی خونشون درست کرده بود چون میدونست منم دوست دارم برام آورد اونم مثل من شله زرد خیلی دوست داره... یه بار که تو مسجد داشتیم حلوا زعفرونی خیرات میخوردیم فهمیدیم جفتمون به این سبک دسرها و غذا ها علاقه داریم. میخواستم منم یه بار حلوا درست کنم و براش بدم اما چون چند شب پیش برای بار دوم یه خروار مواد رو سر حلوا به باد دادم، تصمیم گرفتم دیگه درست نکنم تا یکی یادم بده.
خلاصه که از بعد از اون شله زرد دوستم هنوز فرصت نشده بخورم...
اول که اونجا چندتا مورد مثل خودم دیدم که از دل درد داشتند به خودشون میپیچیدند...
داداش هم دل پیچه گرفته بود اونم ویزیت شد...
دو تا آمپول مشتی هم نوش جون کردم...
داداش هم یکی نصیبش شد...
من با آمپول مشکلی ندارم اما داداش با اینکه از من بزرگتره از آمپول میترسه و تا میتونه از دکتر رفتن فرار میکنه...اونجا که رفتیم با دیدن وضعیت من و اونایی که مثل من بودند عبرت گرفت حاضر شد ویزیت بشه...
وقتی آمپول رو زدم گفت آمپول نوشت؟
گفتم آره ، دوتا. توهم آمپول داری؟
گفت آره؛ تو زدیش؟
گفتم آره
با حسرت گفت خوشبحالت و با قدم هایی سست پا به بخش تزریق گذاشت...
جا داره بگم از موقع افطار تاحالا با اینکه خیلی تشنمه میترسم لب به آب بزنم و حالم بد بشه...و چون معده ام خالیه نمیتونم این همه قرص رو بریزم توش و باز چون میترسم حالم بد بشه نمیتونم غذا بخورم 😐💔
آقا خلاصه امیدوارم همه مریضا خوب بشن ، ما هم خوب بشیم....