Again overthinking
امشب حجم فکرای توی سرم داشت منو به مرز جنون میرسوند... تا میومدم خودمو از شر یکیش راحت کنم فکر بعدی جاشو میگرفت...برنامه هام به شدت بهم ریخته بود و با شناختی که از خودم دارم هیچی بدتر از بهم ریختن برنامه هام نمیتونه روزم رو خراب کنه... البته بیشتر وقتی که قرار مهمی دارم یا درس دارم و یه اتفاق غیرمنتظره میافته اینطوری میشم...
خلاصه که امشب اگر یک ثانیه بیشتر خونه می موندم دیوونه میشدم پس از زنداداش خواستم بریم بیرون شاید که آروم شدم و خب همینم شد...اول یه سر رفتیم بازار تا زنداداش کفش بخره...از اونجایی که کفش و لباسای ما دوتا متعلق به جفتمونه یه کفش به سلیقه جفتمون انتخاب کردیم...شام رو همون بیرون خوردیم و بعدم با دوتا ظرف فالوده رفتیم پارک تا برادرزاده گرامی بازی کنه...روی میز شطرنج نشسته بودم و به زنداداش که تاب رو هل میداد خیره شدم... یواش یواش فالوده رو میخوردم و سعی میکردم با دادن راه حل به مغزم از شر فکرای توی سرم راحت شم و هی رفته رفته اوضاع آروم و آروم تر شد...و بالاخره تونستم باخیال راحت بخندم... اول به مردی که با تلفن حرف میزد و پسرش رو هل میداد خندیدم، پسره از تاب بازی خسته بودو به باباش میگفت نگه داره اما باباش با تلفن صحبت میکرد و متوجه نبود هرچی بیشتر جیغ و داد میکرد تند تر هل میداد و پسره بیشتر میترسید تا اینکه بعد پنج شیش بار اعتراض بالاخره باباش متوجه شد...
بعدش به فسقلی خودمون که یه سرسره بزرگ رو امتحان کرده بودو بخاطر وزن کمش دومتر جلوتر سقوط کرد خندیدم...
و بعدش همه چیز مثل روال عادی شد...
امشب ...
باز همه چیز رو خیلی سخت گرفته بودم...