اول که اونجا چندتا مورد مثل خودم دیدم که از دل درد داشتند به خودشون میپیچیدند...
داداش هم دل پیچه گرفته بود اونم ویزیت شد...
دو تا آمپول مشتی هم نوش جون کردم...
داداش هم یکی نصیبش شد...
من با آمپول مشکلی ندارم اما داداش با اینکه از من بزرگتره از آمپول میترسه و تا میتونه از دکتر رفتن فرار میکنه...اونجا که رفتیم با دیدن وضعیت من و اونایی که مثل من بودند عبرت گرفت حاضر شد ویزیت بشه...
وقتی آمپول رو زدم گفت آمپول نوشت؟
گفتم آره ، دوتا. توهم آمپول داری؟
گفت آره؛ تو زدیش؟
گفتم آره
با حسرت گفت خوشبحالت و با قدم هایی سست پا به بخش تزریق گذاشت...
جا داره بگم از موقع افطار تاحالا با اینکه خیلی تشنمه میترسم لب به آب بزنم و حالم بد بشه...و چون معده ام خالیه نمیتونم این همه قرص رو بریزم توش و باز چون میترسم حالم بد بشه نمیتونم غذا بخورم 😐💔
آقا خلاصه امیدوارم همه مریضا خوب بشن ، ما هم خوب بشیم....
برخلاف هفت روز گذشته این ماه عزیز که صبح ها بدون توجه به برنامه هایی که باید داشته باشم و درسی که باید بخونم و کنکور لامصبی که در پیش دارم ، تا ساعت ده ، ده و نیم بیخیال میخوابیدم و تازه عصر ها هم سه ساعتی میخوابیدم ، امروز صبح زود بیدار شدم...
البته که هشت خیلی هم زود نیست اما یه مراسم رونمایی از کتاب بود که به چندتا نیروی داوطلب از بین بچه ها نیاز داشت و منم خب گفتم رو کمک منم حساب باز کنید...
و وجودم هم کمی به کار اومد...چون زبون چرب و نرم من در اکثر مواقع به درد میخوره...و امروز هم توی مراسم تونستیم فروش خوبی داشته باشیم و البته کتاب هم کتاب پرمحتوایی بود و تعریفای من الکی نبودند...به مردم فرصت مطالعه اش رو میدادیم و میگفتیم میتونید توی سالن هرچقدرش رو که خواستید مطالعه کنید و بعد تصمیم به خرید بگیرید...
خلاصه از اونجا که برگشتم بعد نماز قشنگ نزدیک به چهار ساعت خوابیدم...خواب عصر ، زیادش جدا حس نکبتی به آدم میده..
و خب لحظات آخر خوابم هم بیشتر بهش گند زد...
چون با دل درد و حس حالت تهوع بیدار شدم...
برادر زاده گرامی پریشب مریض بود و بالا میآورد، زنداداش هم دیروز همونطور حالش بد بود تا سحر، آبجی دیروز اخطار داد که خیلیا اینطوری شدن و ممکنه یه مریضی ویروسی باشه پس مواظب باشید...و امروز هم نوبت من بود....
نمیخوام وارد جزئیات بشم چون خودمم با یادآوریش حالم بد میشه.
امروز میخواستم برم دوش بگیرم، موهام حسابی کثیف شده بود ، احساس کثیفی میکردم و همه اینا به علاوه اون حس مریضی لعنتی که داشت اشکم رو در می آورد باعث شد دلم بخواد سرم رو بکوبم به دیوار...
البته که اونقدرام رد ندادم و همچین کاری نکردم...
با وجود همون حال بد رفتم دوش گرفتم. حداقل اون حس کثیفی که داشتم رفت...
این روزا خیلیییی از گوشی استفاده میکنم...اونقدری که حالم ازش بهم میخوره اما باز بی دلیل دستم میگرمش و میرم اینستا گردی...
امروز طی اقدامی شجاعانه نصف اپ های گوشیم رو حذف کردم... از جمله اینستا و وات ساپ و فیسبوک....
چون حالم اصلا خوب نیست اون حس رهایی از بندشون رو حس نکردم...
من هر روز از کنار این درخت رد شدم و بهش هیچ توجهی نکردم. ولی وقتی میفهمی که دیگه هیچوقت نمیبینیش اون وقت برات فرق میکنه ، نگاهش میکنی ، چقدر زیباست...
به محضی که پامو میزارم توی حیاط عطر بهارنارنج یه رنگ تازه و قشنگ به روحم میزنه...هوای این روزا انرژیمو چندبرابر میکنه...چشمامو میبندم و عطر هوا رو با تمام وجود به سلول به سلول بدنم هدیه میدم و باز هم این شعر تو ذهنم مرور میشه :
بیشتر از سه ساله که خاطرات و حرفای توی سرم رو مینویسم...
چهارمین دفتر رو همین چند روز پیش شروع کردم....
بعضی شبا نمینویسم...بعضی شبا هم ده تا صفحه پر میشه از حرفای من...
دقیقا سه سال پیش بود...که دیوار اعتمادم به آدما برای همیشه فرو ریخت...
دیگه دلم نمیخواست با هیچ کس دیگه حرف بزنم...
نمیخواستم از خودم بگم...چون میترسیدم...هنوزم میترسم...
من با همه گرم میگیرم...راجب چیزای مختلفی باهاشون حرف میزنم... گاهی با شوخی هام میخندونمشون و گاهی گرم صحبت راجب چیزای مختلف میشیم... و واقعا هم از گفتگوم با بعضی افراد لذت میبرم...
اما توی این سه سال...هنوز هیچکس نفهمیده من هرگز راجب خودم صحبت نکردم...هیچوقت نگفتم دیروز اینطوری شد...هیچوقت نگفتم من فلان چیز رو خیلی دوست دارم هیچوقت نگفتم از چه چیزهایی بدم میاد و از چه چیزهایی لذت میبرم...و 99 درصدشون هم متوجه نشدن...
این ناراحتم نمیکنه...برعکس... باعث میشه بیشتر احساس آرامش کنم...
وقتی یه نفر تلاش میکنه که بشناستم...واقعا ترس وجودمو میگیره...برای همین یه دیوار سفت و سخت در برابر آدمای جدید زندگیم ساختم... مرز تعیین کردم و این گاهی اوقات برای خودمم عجیب میشه...
از همون سه سال پیش به نوشتن پناه آوردم...و این آهنگ همراه همیشگی من بود و هست...
هرشب یه صفحه جدید با این عنوان شروع میشه:
دفتر خاطرات عزیزم سلام...
و هرچیزی که در طول روز برام اتفاق افتاده مینویسم... از احساساتم از افکارم از ترس هام از حس های بدم مینویسم...و اون حرف ها تا ابد بین من و اون دفتر میمونه...مثل یه راز...
قبلاً بار ها پیش اومده که روزای تکراری رو گذرونده باشم و نوشته های چند صفحه پشت سر هم به طور خلاصه اینطوری بشه...
فلان ساعت بیدار شدم...
صبحانه خوردم....
فیلم و سریال دیدم...
با گوشی ور رفتم...
خوابیدم...
همین...و هیچ تلاشی هم برای عوض کردن این روتین چرت و لعنتی نمیکردم...
و الان...بازهم همینطوره...درواقع مدت هاست اینطوره...
بچه که بودم از صبح تا شب مشغول دیدن کارتون بودم. وقتایی هم که کارتون پخش نمیشد سی دی هایی که بابا برام میخرید رو دوباره میدیدم.
یه کارتون بود که الان اسمش رو به یاد نمیارم. فقط یه قسمتش هست که به خوبی توی ذهنم مونده.کاراکتر ها میخواستند از روی یه دره عبور کنند اما پل خراب شده بود. یکیشون گفت یادتونه آقا معلم سرکلاس چی یادمون داد؟ اگر تصور کنیم و باور کنیم پل وجود داره میتونیم از روش عبور کنیم و سقوط نکنیم. پس چشماشون رو بستند و با تمرکز زیادی وجود پل رو تصور کردند و همگی از روی دره رد شدند.
من واقعا آدم جوگیری بودم...
همیشه سعی میکردم از حرکات سوباسا گرفته تا لاک پشتهای نینجا رو تقلید کنم. مهم نبود چقدر درست تقلید میکردم، مهم این بود که اون جو رو یه جوری تا مدت ها حفظ میکردم...
و خب این کارتون هم استثنا نبود...
از اون لحظه به بعد به مدت چند ماه کار من رفتن روی اپن آشپزخونه و تمرین تصور وجود یه پل یا هرچیز دیگه زیر پام بود.شاید باور نکنید ولی هنوزم که هنوزه خواب میبینم با تصور کردن یه چیزی زیر پام میتونم توی هوا قدم بزنم😐
پشتکارم واقعا قابل تحسین بود. اینکه برای یه چیز خیلی غیر قابل باور ماه ها تلاش کردم و ناامید نشدم واقعا نشون دهنده عزم قوی کودکانه ام بود.
اما الان خیلی فرق کردم. برای هدف هایی که مطمئنم با تلاش بهشون میرسم هیچ کاری انجام نمیدم. چندماه که سهله...حتی دو هفته هم دووم نمیارم...
چی باعث میشد یه بچه از تکرار اون کارها با وجود اینکه هیچ نتیجه ای هم نمیگرفت ناامید نشه؟؟
از لحاظ روحی نیاز به روحیه و تلاش خود هفت ساله ام دارم.:/
امکان نداره بتونم یه فیلم رو بیشتر از یک بار ببینم مگه اینکه برام خیلی خاص باشه...
سری فیلم های ارباب حلقه ها و هابیت رو بیشتر از یک بار دیدم چون اولین باری که دیدمشون یه روز فوق العاده و پر از حس خوب رو داشتم میگذروندم و با دیدنش اون حس خوب برام تداعی میشه...
و better days.....چون هروقت میبینمش انگار تمام سکانس ها و رفتار ها، تمام اتفاقات رو حس میکنم...