نمیدونم...
نوشته عنوان...نمیدونم...امشب واقعا نمیدونم...
برخلاف هفت روز گذشته این ماه عزیز که صبح ها بدون توجه به برنامه هایی که باید داشته باشم و درسی که باید بخونم و کنکور لامصبی که در پیش دارم ، تا ساعت ده ، ده و نیم بیخیال میخوابیدم و تازه عصر ها هم سه ساعتی میخوابیدم ، امروز صبح زود بیدار شدم...
البته که هشت خیلی هم زود نیست اما یه مراسم رونمایی از کتاب بود که به چندتا نیروی داوطلب از بین بچه ها نیاز داشت و منم خب گفتم رو کمک منم حساب باز کنید...
و وجودم هم کمی به کار اومد...چون زبون چرب و نرم من در اکثر مواقع به درد میخوره...و امروز هم توی مراسم تونستیم فروش خوبی داشته باشیم و البته کتاب هم کتاب پرمحتوایی بود و تعریفای من الکی نبودند...به مردم فرصت مطالعه اش رو میدادیم و میگفتیم میتونید توی سالن هرچقدرش رو که خواستید مطالعه کنید و بعد تصمیم به خرید بگیرید...
خلاصه از اونجا که برگشتم بعد نماز قشنگ نزدیک به چهار ساعت خوابیدم...خواب عصر ، زیادش جدا حس نکبتی به آدم میده..
و خب لحظات آخر خوابم هم بیشتر بهش گند زد...
چون با دل درد و حس حالت تهوع بیدار شدم...
برادر زاده گرامی پریشب مریض بود و بالا میآورد، زنداداش هم دیروز همونطور حالش بد بود تا سحر، آبجی دیروز اخطار داد که خیلیا اینطوری شدن و ممکنه یه مریضی ویروسی باشه پس مواظب باشید...و امروز هم نوبت من بود....
نمیخوام وارد جزئیات بشم چون خودمم با یادآوریش حالم بد میشه.
امروز میخواستم برم دوش بگیرم، موهام حسابی کثیف شده بود ، احساس کثیفی میکردم و همه اینا به علاوه اون حس مریضی لعنتی که داشت اشکم رو در می آورد باعث شد دلم بخواد سرم رو بکوبم به دیوار...
البته که اونقدرام رد ندادم و همچین کاری نکردم...
با وجود همون حال بد رفتم دوش گرفتم. حداقل اون حس کثیفی که داشتم رفت...
این روزا خیلیییی از گوشی استفاده میکنم...اونقدری که حالم ازش بهم میخوره اما باز بی دلیل دستم میگرمش و میرم اینستا گردی...
امروز طی اقدامی شجاعانه نصف اپ های گوشیم رو حذف کردم... از جمله اینستا و وات ساپ و فیسبوک....
چون حالم اصلا خوب نیست اون حس رهایی از بندشون رو حس نکردم...
همین الان داداش اعلام کرد بپوش بریم دکتر..